یک تکه رخت زنانه

 

 

 

Majid-NafisiBy:

 
17-Aug-2007
 

 

 

This is the revised version of my poem (English) which was first published in Persian Shahrzad No. 4, November 2000 and then in English in Zyzzyva No. 61, March 2001

رخت های شسته را به خانه می آورم
و مثل همیشه روی قالیچه پهن می کنم
پیراهن ها را به جارختی می آویزم
و شلوار جین را که هنوز لیفه هایش تر است
به دستگیره ی در قلاب می کنم
شورت ها را دانه دانه روی هم می گذارم
و عرقگیرها را به شیوه ی مادرم تا می کنم
جوراب ها را جفت جفت می چینم
و هر لنگه را به لنگه ی دیگر گره می زنم
بعد حوله ها را به آویزه ها می آویزم
و روکش ها را به بالش ها می کشم
رخت های زیر "آزاد" دیگر قد کشیده اند
و گاهی در رخت های من گم می شوند
اما پیراهن هایش همه نشان او را دارند
و ... ناگهان در میان تکه های به جا مانده
دستم به تکه رخت زنانه ای می خورد
که رنگی صورتی دارد
پته ی رویی اش توری است
و بندی نازک آن را
به پته ی پشتی پیوند می دهد
انگشت هایم را به نرمی روی این برگ انجیر می سایم
و می خواهم تمام شیره ی شیرین آن را بیرون بکشم
حلقه ی کمر را با دو دست می گشایم
و به ران های خوشتراش زنی می نگرم
که در آینه خود را برانداز می کند
دستش را به آرامی روی کپل هایش می کشد
و با نوک انگشت بند زیرین را جابجا می کند
روی زمین می نشیند
و پاهایش را از دو سو می گشاید
و به آن مثلث توری چشم می دوزد
وقتی که آن را از پا درمی آورد
به جای کش ها روی تنش نگاه می کند
دور کمر و کشاله ی ران ها
پایین ناف و روی کپل ها.
آه، ای جای خالی پررنگ!
چند سال است که من
زنی را در آغوش نگرفته ام؟
سر در گوشش نگذاشته ام
و لاخی از مویش را به لب نگرفته ام؟
چند قرن است که من
آن تن چرمین را نفشرده ام
و خود را در ژرفای آن رها نکرده ام؟
کدامیک بود که نخستین بار
آن جامه را از پا درآورد
و راه داد که آن پسرک کنجکاو
به رازهای تن آگاهی یابد؟
در ارومیه بود که بار اول
در آغوش زنی به اوج رسیدم
چهره ای پر چین داشت اما تنی زیبا
صفحه ی آوازی به او هدیه دادم.
در نوزده سالگی به وصل رسیدم
با یاری که سالها می پرستیدم
از گودنا نگاهم می کرد
آن سوی مد پستانهاش
آیا خواب بودم؟ آیا بیدار؟
از پشت مه صدایش می کردم
پیوسته می پرسیدم:"تو هستی؟"
آن انقلاب بوی عشق می داد
از همرزمی که همسرم شد
یک شب آن تکه رخت کوچک را
از روی ران هایش به پایین سراندم
و او پاهایش را چنان باز کرد
که بر گرد پنجه ی پای راستش
آن رخت در هوا
چون پرچم عشق ما به تاب درآمد.
یک روز با قطار به سیاتل می رفتیم
شراب بود و شور سبز جنگل
و بوسه ها که ما را به گوشه ای تاریک می کشاند
در پیشگاه آینه ی رختکن
همدیگر را برهنه یافتیم
و همراه با رقص قطار
به اوج رقص خویش رسیدیم
که ناگهان در باز شد و شنیدیم:"آه"
و در بسته شد و ما فرو ریختیم.
و ژنوفر را بگو، آن غول زیبا را
وقتی که از پشت به زمین زانو می زد
باید تمام قد می ایستادی
تا همتراز پای او شوی.
و آن ماده گرگ را به یاد آر
دهان کوچکش را چنان باز می کرد
که تمام چانه ات را جا می داد.
آه ای زن های من کجا هستید
که جای خالی تان پر نمی شود!
آیا دوباره من زنی را در آغوش خواهم گرفت؟
و او این جامه را از تن به در خواهد کرد
و در مشت من جا خواهد داد؟
چهره ام را
در پیراهن خوشبوی "آزاد" پنهان می کنم
و از خود می پرسم:
"چه کسی این تکه رخت زنانه را
در رخت های شسته ی من جا نهاده است؟"
پانزدهم نوامبر 1999 --
(English)

Majid Naficy's books include Muddy Shoes; Father and Son and Modernism and Ideology in Persian Literature. He lives in Los Angeles.