|
"سترون "
: نوشتۀ شیرین دخت
نورمنش شیرین طبیب زاده شیریندخت نورمنش نویسندۀ جوان، موشکاف و آوانگارد
ِ ایرانی ِ مقیم کالیفرنیا پس از چاپ
ِ اولین کتاب ِ موفقش " دمل" اخیراً کتاب ِ
نه چندان قطور اما بسیار خواندنی و منقلبکنندهای
را منتشر کرد ه است با نام ِ "سترون" که در اولین
روزهای پس از چاپ بسیار مورد ِ توجه اهل فن قرار گرفته
است. خواندن ِ این کتاب
را به همۀ عزیران پیشنهاد میکنم. نویسنده در این کتاب
طی داستانهای ِ اکثراً کوتاه، نه تنها قصۀ غصههای
زن ایرانی و باورهای دست و پاگیری را
که طی قرون بر او دیکته شده است - که حتی برای
ِ خود اونیز به صورت وحی منزل در آمده -
را بیان میکند بلکه خواننده را چنان به افکار
ِ درونی شخصیتهای داستان فرو میبرد که گوئی
خود آن دردها را شخصاً تجربه کرد ه است. در این کتاب با مادرانی
آشنا میشویم که هستی و نیستی را در
وطن رها کرده و به امید بودن با فرزندانشان رنج غربت را تحمل
میکنند با کولهباری از همان تابوهای سالها و
قرنهای دست و پاگیر ِ زن ِ ایرانی.
زنانی که سخت به محرومیتها و ناچیزبودن
ِ خود خو کرد ه و احساسِ داشتن و خواستن و آزاد بودن را ناخودآگاه
برای خود و حتی برای ِ زنان ِ دیگر بد و کثیف
میدانند و محکوم میکنند . در داستانی هنگامی که مادر از اطاق
ِ مجاور صدای ِ عشقبازی دخترش را با مرد بیگانهای
میشنود، اورا از ته قلب نفرین میکند و آرزو میکند
که مرد را به قتل برساند: "تمام مدتی که اون جا روی
ِ تخت نشسته بودم، خون خونمو داشت میخورد و پاهامو توی
ِ هوا تکون تکون میدادم. صدای ِ خند ههای ریزش وآه
و نالههای ِ گاه بی گاش رو میشنیدم و شیرم
رو بهش حروم میکردم ... من هم واسه این که بهش نشون بدم
که مردی به هیکل گنده نیس، کشوی ِ چاقوآ رو
کشیدم بیرون و یک چاقوی بلندو...". وبازهم در داستانی د یگر مادری با همۀ
وجود سعی میکند احساسش را در مورد ِ مردی که او
را میخواهد، در نطفه
خفه کند. او برای ِ خودش تمام شده است، زنی
بالای چهل سال در دفتر ِ او نمیبایستی هیچ
توقعی برای خود داشته باشد. وظیفۀ او در این
سن و سال مشخص است؛ در خدمت این و آن بودن.
اصلا باور نمیکند
که او نیز میتواند عاشق شود و میتواند برای
کسی دوست داشتنی باشد: "برایم
مسلم شده بود که پیش از آن او را ندیده بودم . پس بنابراین، خواسته بود که با من سر ِ
صحبت و باب ِ آشنائی را باز کند.
ولی غلط کرده بود. بی
تربیت. این کارها
مالِ من و امثال ِ من نیست.
یک زن ِ شصت و چهار ساله با عروس و داماد و نوههای
قد و نیم قد. خیلی از اینکه به یک
مرد ِ غریبه فکر کرده بودم از خودم بدم آمد. به خودم تشر زدم: زن خجالت نمیکشی؟ تو که اصلا زن هم که دیگر نیستی،
مگر نمیگویند که زن بعد از چهل سالگی دیگر
زنانگی ندارد؟ یائسه
هم که شدهای دیگر نورعلی نور. سرکچل و عرقچین؟ واقعاً که. بعد
به این نتیجه رسیدم که اصلا من بیدلیل
فکر کرد هام که مرد ِ ناشناس به من نظری داشته. مردها که همهاش دنبال ِ زنهای ِ جوان
هستند." در آخرین داستان ِ این
کتاب با نام ِ عنوان کتاب "سترون"
که به گمان من بهترین داستان ِ کتاب نیز هست، با
قصۀ غصههای زن جوانی آشنا میشویم
که پر از درد است و بسیار شاعرانه با مضمونی شگفتانگیز
و بسیار قوی به حدی که ضمن خواندن ِ آن بغض در گلویت
جمع میشود، بغضی که با شرح دقیق لحظههای
زندگی ِ زن جوانی
که سالهای بسیاری از زندگیش را در آرزوی
داشتن فرزندی هدر میدهد تا بیش از هر چیز
همسرش را راضی کند. نهایت ِ دقت و شناخت ِ نویسنده از
مکنونات ِ قلبی ِ شخصیت ِ زن این داستان مانند روانشناسی
است که بیمارش را توصیف میکند، نقاشی است
که تصویری را با جزئیات ترسیم میکند،
روایتی است که هر جملهاش میتواند شعری باشد
تراوش شده از مغزی کنجکاو، ظریفاندیش، نکتهبین
و تیزبین. در
جائی به ملایمت ِ یک نسیم، در جائی
به صلابت ِ یک صخره، در جائی شکننده و در جائی دیگر
پر از خشم.
نویسنده بدون شک با همۀ جوانی بسیار
دیده است و شنیده است و شاهد بوده است از دست و پای
در زنجیرشدۀ زنان هموطنش، از زورگوئیها، از تحقیرها،
از تسلیمها، از التماسها و مشت بر دیوار کوفتنها که
ناخودآگاه در جائی در ضمیرت حک میشود، مرتب برمیگردد
و آن را مرور میکنی و بیاختیار هزار و یک
ستم سالیان ِ دراز زندگیهائی که دیدهای
و شنیدهای را برایت تداعی میکند.
اما خواندنی است که در
نقطهای اکثر این شخصیتهای خودمحکوم و خودحقیربین
به خود میآیند. میآموزند
و میبیند که میتوانند از این
زنجیرهای دست و پا گیر خود را برهانند و در مییابند
که فقط خود میتوانند این مهم را به دست بگیرند
و بس. در می یابند که این خود آنان
هستند که باید خویشتن ِ خویش را به حساب آورند و
انسان باشند و آزاد باشند و اصلا باشند، بدون پذیرفتن تحقیرها،
بدون تسلیمشدنهای بیصدا. فریاد خشم را
سر میدهند، به در و دیوار میزنند و میبینند
که اگر بخواهند میتوانند. در جائی در مییابند که حتی
به قیمت جان و هستی بایستی خود را از جهنم
عبودیت و بندگی نجات داد آنچنان که ندا چنین میکند
در"رگبار ِ جوانهها" و
شاهد آن هستیم و شاهد دست و پازدن ِ مردان و زنان بسیارِ
دیگر برای ِ پارهکردن ِ زنجیرهای ِ حکومتی
نفسگیر.
این رهائی را درزندگی مادری میبینیم
که سرانجام درمییابد
که او نیز انسان است و احتیاجات جسمیاش را در آغوش
ِ مردی بیگانه تسکین میدهد و به اوجی
میرسد که حتی تصورش را نیز نداشت و زن دیگری
که هنگامی که از سفر برمیگردد میداند که بیوفائی
همسرش را چگونه پاسخ دهد. و دختری که اگرچه بیرحمانه ، از
پدر و مادرش و همۀ بکن
نکنهای رایج بیزار است و ابائی ندارد که
برای خود و خواستۀ دلش زندگی کند.
و در جائی دیگرنویسنده
از زنی میگوید که اگر خود قدرت ندارد که
به جان ِ مرد ِ بی خیال الکلی خود بیفتد از
هنرش استفاده میکند و اگرچه تخیلی از میان
تابلوی نقاشیاش ماری را به جان همسر میاندازد. بیان ِ عمق ِ این همه
تفکر عمیق و تازه و حتی در مواردی انقلابی
از زنانی که عمری دست و پا در هزار و یک بند و زنجیر
ِ سالیان دراز داشته اند، آسان نیست. باید کتاب
را خواند زیرا که هر جمله آن خواندنی است، فکر شده است و حسابشده. در این جا و آنجا با جملاتی روبرو
میشوید به ناامیدی کافکا، به تلخی
ِ دید و رکگوئی، گاه غیرعادی ِ صادق هدایت
و به ظرافت شعر فروغ. به گمان من یکی دو داستان
آنچنان که بایست توقع خواننده را در قیاس با سایر
ِ داستانها بر آورده نمیکنند.
استفاده از زبان ِ رک در دشنام و کلماتی که در نوشتهها
کمتر میآیند کمی با ذهن خوانندۀ ایرانی بیگانهاند و عجیب؛ بخصوص در داستان
بسیار خواندنیِ سترون که شاعرانه است و بینظیر،
همراه با اشعاری حقیقتاً دلپذیر. اما شاید
این خود حسن ِ این کتاب است، بیپروا از هر آنچه
همیشه از گفتنشان پروا داشتهایم. در تحلیل نهائی اما،
به گمان من نورمنش بدون شک آیندۀ بسیار
درخشانی دارد. او در
این کتاب قدرت خلاقه و
دیدی را ارائه میدهد که گهگاه شگفتانگیز
است . به گمان ِ من با خواندن ِ این کتاب ما با نویسند
های آشنا میشویم که بدون شک دیر یا
زود پا جای پای
بزرگان خواهد گذاشت.
با آرزوی موفقیت
بیشتر برای ِ شیریندخت ِ عزیز. |