|
بحران
آلترناتیو؛
مشکل چپ جدید
(مروری بر آرای
نظریه پردازان
مکتب فرانکفورت)
رشید اسماعیلی
آدورنو،
هورکهایمر،
بنیامین و ویل چکیده: در
این مقاله با
مرور آراء برخی
از متفکرین
مارکسیست دهه
های شصت و هفتاد
میلادی یکی
از مهمترین
مشکلات و محدودیتهای
نظری و عملی
آن دسته از گرایشات
مارکسیستی
که بعضا زیر
عنوان چپ جدید
صورتبندی می
شوند را مورد
توجه قرار خواهیم
داد: مشکلی که
منتقدان چپ
جدید از آن به
عنوان "بحران
آلترناتیو
در تفکر مارکسیستی"
یاد می کنند.
در این مقاله
تمرکز ما بر
اندیشه های
تئودور آدور
نو، ماکس هورکهایمر،
والتر بنیامین
و هربرت مارکوزه
است و بحران
آلتر ناتیو
را در آراء این
دسته از متفکران
برجسته ی مارکسیست
تحلیل خواهیم
کرد (البته اشاراتی
هم به زمینه
سازی های فلسفی
آنتونیو گرامشی
و لویی آلتوسر
خواهیم داشت)،
در مقاله ای
دیگر و به طور
جداگانه شکل
حادتر این مشکل
(بحران آلترناتیو)
را در افکار
چپهای قرن بیست
و یکمی و متفکرین
ضد سرمایه داری
نظیر جورجو
اگامبن و اسلاوی
ژیژک پی خواهم
گرفت.
انقلاب
1917 روسیه در زمان
خود موجی از
امید در جنبش
جهانی چپ آفرید
با این حال روند
انقلاب به دوره
ی استالین که
رسید رفته رفته
سرخوردگی جای
امید را گرفت
این البته به
معنای افول
مبارزات کمونیستی
در دهه های میانی
قرن بیستم نبود،
اتحاد جماهیر
شوروی هنوز
برای بسیاری
از مارکسیستها
منبع الهام
و خانه امید
بود با این حال
نقد آنچه که
به مارکسیسم
روسی معروف
است با اوجگیری
استالینیسم
و سرخوردگیهای
ناشی از آن به
طور جدی مورد
توجه دسته ای
از متفکران
برجسته مارکسیست
قرار گرفت تا
مارکسیسم غربی
صف بندی فکری
روشنی در برابر
مارکسیسم روسی
داشته باشد،
در راه رها کردن
«چپ» از قید استالینیسم
و جزمگرایی
بلشویکی و طرح
اندیشه انتقادی
اصحاب مکتب
فرانکفورت
(در این مقاله
از بین فرانکفورتی
ها اشاراتی
به هورکهایمر،
آدورنو و بنیامین
خواهیم داشت)
و اندیشه ورزان
نامداری مثل
هربرت مارکوزه
(که او را نیز
عموما با فراکفورتی
ها در یک رده
قرار می دهند)
نقش و جایگاه
خاصی داشتند،
با این حال نقد
الگوی مارکسیسم
روسی و راه حلهای
آن اگر چه اقدامی
مفید بود اما
در عین حال اندیشه
ضد سرمایه داری
را به ساحت معضلی
جدید وارد کرد:
بحران آلتر
ناتیو. آنها
که نظم سرمایه
دارانه، جامعه
بورژوایی و
لیبرال دموکراسی
های غربی را
نمی پسندیدند
از یک سو تجربه
تلخ شوروی را
در برابر می
دیدند و از دیگر
سو با متفکرین
مکتب فرانکفورت
مواجه بودند
که اگر چه نظام
سرمایه داری
را زیر پتک انتقادات
خود قرار می
دادند اما هیچ
جایگزینی هم
برای آن ارائه
نمی کردند و
یا متفکری مانند
مارکوزه که
بدون روشن کردن
رای خود در باب
"آلترناتیو"
همگان را به
انقلاب فرا
می خواند. ابهام
در افکار و خواستهای
مارکوزه و فرانکفورتی
ها موج می زد.
این در حالی
است که لیبرالیسم
نظر گاهش در
باره نظم مطلوب
و مکانیزمهای
عملی شدن آن
(فارغ از اینکه
آن نظم را واقعا
مطلوب بدانیم
یا نه) از ابتدا
روشن بود و بعد
هم آن نظم را-خوب
یا بد- از مقام
تعریف به مقام
تحقق رساند.
لیبرالیسم
به عنوان پشتوانه
نظری جنبش بورژوازی
در ابتدای پیدایش
خود همانگونه
که مارکس می
گوید تحولی
انقلابی بود،
اما تشابه زیادی
میان انقلابیگری
چپ های جدید
دههی شصت و
انقلابیگری
عصر انقلابهای
لیبرالی در
قرون هیجده
و نوزده، نبود.
انقلابهای
لیبرالی درخواستهای
مشخصی داشتند
كه عمدتاً از
نوع «آزادی از»
بود یعنی خواسته
اصلیشان حذف
موانع دست و
پا گیر برای
رشد بورژوازی
و طبقه متوسط
بود. بنابراین
لیبرالها حتی
هنگامی كه به
رادیكالیسم
هم رو میكردند،
درخواستهای
روشن و قابل
فهم و تا حدودی
قابل انجام
داشتند. به همین
معنا لیبرالیسم
حتی هنگامی
كه راه و روشهای
رادیكالتری
را در پیش میگرفت،
درخواستهای
روشن و تاحدود
زیادی قابل
اجرا داشت. در
برابر، چپ جدید،
درخواستهای
پیچیدهای
را مطرح میكرد
كه گاه فهم و
گاه اجرا و گاه
هر دوی آن (هم
فهم در خواستها
و هم اجرای آنها)
مشكل یا اصلاً
ناشدنی به نظر
میآمد. چپ
جدید و فلسفه
انقلابی دهه
شصت بازخوانی
ماركسیسم و
ارائه تفسیری
كمتر «جبری- اقتصادی»
و بیشتر «فرهنگی-
انسانی» از آن
كه با تاکید
بر نقش اراده
و درك پیچیده
همراه بود با
كشف ”دستنوشتههای
اقتصادی و فلسفی“
ماركس در 1932 شروع
شد و با بازخوانی
مكتب انتقادی
از اكونومیسم
و پرولتاریانیسم
ماركسیسم و
نفی دترمینیسم
آن ادامه یافت.
(لوکاچ، 1378: 74) شکلگیری
چپ جدید با تردید
در ایده اصلی
ماركسیسم یعنی
نگاه به كارگران
صنعتی به عنوان
موتور محرك
تحول انقلابی
قرین شد. وقوع
انواع انقلابهای
ملی و تحولات
انقلابی كه
از سوی گروههائی
غیر از پرولتاریا
به راه میافتاد،
بسیاری را متقاعد
میكرد كه گروههائی
مانند دانشجویان،
زنان، سیاهان
و... میتوانند
عامل فعالیتهای
انقلابی باشند
و تحولات مهمی
ایجاد كنند.
(Mclean, 1996: 341) اوج این تفكر
در شورشهای
ماه مه 1968 در پاریس
قابل مشاهده
است. اما آنچه
چپ نو را تا حدودی
غیر قابل درك
میكرد، روشن
نبودن هدف و
درخواستهای
آنان بود. بخشی
از این درخواستها
به آزادیهای
اجتماعی همچون
روابط جنسی
و فرار از قید
خانواده و نظایر
آن برمیگشت
اما در موارد
سیاسی و كلان
اگر چه مشخص
بود که چه نمی
خواهند اما
دقیقاً معلوم
نبود كه چه می
خواهند. مهمترین
خصیصه این جنبش
بعضی هنجارشكنیها
بود. این گرایش
كه بعضی از مهمترین
نظریهپردازان
آن در مكتب فرانكفورت
گرد آمدند،
بر اهمیت فرهنگ
به جای اقتصاد
تأكید كرد. كسانی
مثل آدورنو
و هوركهایمر
اظهار داشتند
كه آنچه مشكل
اصلی دنیای
سرمایهداری
قرن بیستم است،
صنعت فرهنگ
است. بر اساس
این دیدگاه،
این نظام از
طریق درونی
كردن بعضی ارزشها
و هنجارها و
آنها را طبیعی
و جهان شمول
جلوه دادن،
راه مخالفت
و مبارزه را
سد میكند. برای
شكستن این سد
باید باورهای
عام و جا افتاده
فرهنگ سرمایهداری
را نشانه گرفت. تئودور
آدورنو مانند
دیگر اعضای
مكتب فرانكفورت،
به علم با مقادیر
زیادی سوءظن
نگاه میكرد.
از این نگاه،
علم پوزیتیو
كه مدعی حقیقت
گوئی بیطرفانه
است دیدگاهی
است كه متناسب
با سایر ابعاد
نظام فرهنگی
مسلط است: انسانها
حتی اگر آگاه
و دارای اندیشه
باشند اسیرند
چرا که انسانها
شكلهای محدود
كننده از اندیشه
و عمل دارند
كه اوضاع اجتماعی
موجود تولید
سرمایهداری
بر آنان تحمیل
كرده است بنابراین
به نظر آدورنو
دنیا در حال
تبدیل شدن به
زندان روبازی
است كه مردم
بیش از آنكه
با آن مخالفت
كنند آن را میپذیرند.
(Adorno,
1988: 30) كتاب معروف
آدورنو به نام
دیالكتیک منفی
حول این محور
حركت میكند
كه از هرگونه
اثبات یا ایجاب
خودداری كند
و یكسره حاوی
قضایای سلبی
باشد بر همین
اساس، انگیزه
جذب شدن آدورنو
به سوی هنر هنجارشكن،
اشتیاق او به
دیدن سرپیچی
آثار آوانگارد
از تأثیرات
همگنسازی
تجاری و شیءوارگی
هنر است كه سوژه
هنری را به ابژه
فردی میكاهد.
از نگاه او،
راهبرد آوانگارد
بنیاد مقاومت
در برابر حل
شدن در نظام
بازار است. (Adorno, 1990) هربرت
ماركوزه و والتر
بنیامین دو
شخصیت مهم فكری
نوماركسیسم
در دهههای
میانی قرن بیستم
هستند. این دو
متفكر كه با
فیلسوفان مكتب
فرانکفورت
كه قبلاً نام
بردیم مشتركات
زیادی داشتند،
طرفدار نوعی
آزادیخواهی
آنارشیستی
بودند. طرفداری
بنیامین از
سوررئالیسم
به خاطر خصیصه
انقلابی و رمانتیكی
و آزادانگار
آن بود. او مینویسد:
«اروپا بعد از
باكونین، برداشتی
رادیكال از
آزادی نداشته
است. سوررئالیستها
این برداشت
رادیكال را
اختیار كردهاند.
هدف سوررئالیسم
در تمام كتابها
و اقداماتش
به چنگ آوردن
نیروی شور و
شوق لازم برای
انقلاب است.»
(لووی، 1376: 210) نكته
قابل توجه این
است كه متفكران
مزبور در مقابل
انتقاداتی
که مطرح میکردند،
راهحل مشخص
و قابل دركی
ارائه نمیدادند.
ماركوزه كتاب
مهم خود، انسان
تكساحتی،
را با این جملات
به پایان میبرد،
جملاتی که مرور
آنها برای درک
مشکل آلترناتیو
در نظریه انتقادی
و چپ جدید ضروری
است: «نظریه انتقادی
از شناخت امکانی
که فاصله حال
و آینده را طی
کند بیبهره
است. آنچه را
وعده میدهد
اجرا نمیکند،
زیرا هنوز پیروزی
نیافته و تنها
خصوصیت طرد
و انکار خود
را همچنان پا
بر جا نگه داشته
است. با وجود
این، اندیشه
انتقادی نسبت
به انسانهائی
که نومیدانه
سراسر حیات
خود را در مبارزه
و طرد و انکار
گذرانده و
میگذرانند
پیوسته وفادار
میماند» (مارکوزه،
1359: 259) در عین حال،
این هر دو نه
فقط طرفدار
نفی مطلق نظم
اجتماعی، بلكه
خواستار انقلابی
رادیكال هستند
و نیاز گروههای
ستمدیده را
به استفاده
از خشونت علیه
ستمگران به
رسمیت میشناسند.
ماركوزه در
تفسیر مقاله
بنیامین در
مورد خشونت
تأكید میكند
كه خشونت مورد
نظر بنیامین،
خشونتی نیست
كه پائینیها
بر بالائیها
اعمال میكنند
بلكه خشونتی
برآمده از خود
هستی است. از
نظر مارکوزه،
بنیامین جدیتر
از آن است كه
به خاطر وعده
نهفته در واژه
صلح، صلح باور
باشد. به این
ترتیب هر دوی
این متفكران،
مخالف آشتیناپذیر
اصلاحطلبی
و مرحله باوری
هستند و انقلاب
را انفجاری
در تسلسل تاریخ،
شروعی سراسر
تازه میدانند
و نه نسخهای
از نظم موجود
و نتیجه انباشت
تحول تاریخی.
(لووی، 1376: 212)
تركیب
این تفكر با
عناصر سیاسی
تفكر ژان پل
سارتر هدایتگر
اصلی چپ نو و
آشوبهای 1968 بود.
به دلیل همین
خصوصیت پر رنگ
بودن نفی و نبودن
چیزی به عنوان
آلترناتیو
وضع موجود بود
كه شورشهای
مذكور در حد
شورش و نفی باقی
ماند و لااقل
از نظر سیاسی
چیزی را جایگزین
نكرد. این جریان
با نوعی رادیكالیسم
آغاز شد كه از
یك سو بحث انقلاب
را مطرح میكرد
و از سوی دیگر
به دشواری بدیل
مشخص و قابل
اجرائی برای
وضعیت موجود
(لیبرال دموکراسی
و سرمایه داری)معرفی
میكرد. و همین
باعث شد كه گاه
از این گرایش
مارکسیسم یا
از بخشی از آن،
به عنوان «مارکسیسم
خشمگین» نام
ببرند كه صرفاً
یا عمدتاً بر
بدی لیبرال
دموکراسی و
سرمایه داری
به عنوان ستمگر
و حق شورش علیه
آنها سخن میگفت،
ولی از ارائه
شرایط بدیلی
كه از آنارشیسم
و رمانتیسم
نئوماركسیسم
و چپ نو به دور
باشد ناتوان
به نظر میرسید.
در تحولات فكری
و سیاسی دهه
شصت، بازسازی
سنتهای سركوب
شده ماركسیسم
و روانكاوی
از طریق نوشتههای
نظریهپردازان
مكتب فرانكفورت
آغاز این جنبش
بود. بنیامین
و ماركوزه (و
همچنین سارتر)
از یك سو با تأكید
بر انحطاط سرمایهداری
و تزویر آن و
از سوئی با تأكید
بر اراده تغییرخواه
انسان، نوعی
گرایش آنارشیستی
شدید را دامن
زدند كه در انقلاب
كردن بیش از
آنكه در پی نظمی
جایگزین باشند،
نفس برهم زدن
نظم موجود را
مهم میدیدند(خصوصیتی
که در افکار
افرادی مثل
اسلاوی ژیژک
به نحو پررنگ
تری حضور دارد).
این گونه بود
كه دهه شصت به
دهه تغییر خواهی
رادیكال انقلابی
تبدیل شد كه
بیش از این كه
از فواید نظام
اجتماعی جایگزین
سخن بگوید،
ضرورت شورش
و مقابله خصمانه
با حاكمیت دروغ
را تبلیغ میكرد.
منظور از حاكمیت
دروغ حاكمیت
نظامی است كه
بنا به ظواهر،
همه چیز آن طبیعی
و خوب و بهنجار
نشان میدهد
ولی نوعی فریب
باعث این باور
شده است. یعنی
به نظر چپهای
جدید آنچه در
نظام سرمایهداری
و لیبرال دموکراسی
رضایت، عدالت،
استقلال شخصیت،
انتخاب و نظایر
آن نامیده میشود،
ظاهراً درست
است. اما در باطن،
قدرت پنهان
است که عامل
اصلی نظم سرمایهداری
است. كارگر و
كارفرما، مردم
و دولت در ظاهر
به یك قرارداد
رضایتآمیز
میرسند، اما
در باطن، قدرت
مانع از آن است
كه طرف بازنده
مخالفت كند.
این ایده البته
بهترین الگو
برای فمینیسم
رادیكال شد
كه اساس همه
این زر و زور
و تزویر را از
رابطه، ظاهراً
طبیعی و عادلانه
و در باطن آلوده
به قدرت نابرابر
میان زن و مرد
یا همان پدرسالاری
تلقی كند. فمینیسم
رادیکال با
الهام از نومارکسیستهای
ساختارگرا
بر این عقیده
شد که ساخت اجتماع
معاصر ازحیث
اقتصاد و فرهنگ
و سایر ابعاد
آن به گونهای
است كه اصلاً
ضرورتی ندارد
كه تبعیض آگاهانه
و مبتنی بر فرودستی
زن اعمال شود.
حتی در مواردی
كه هیچ نیت سوئی
برای محروم
كردن زنان از
حقوق عمومی
و انسانی آنها
وجود نداشته
باشد، سامان
جامعه خودبخود
به این سمت هدایت
میكند. (Mackinnon, 1987: 36) به همین دلیل
كسانی كه از
نظریهپردازان
فیمینیست برآن
شدند كه اصلاً
تفسیر عدالت
به عنوان برابری
را كنار بگذارند. گرامشی
و آلتوسر؛ کاشفان
تاثیر ایدئولوژی
و بازتولید
هژمونی لوئی
آلتوسر و آنتونیو
گرامشی، نظریهپردازان
دیگر سنت ماركسیستی،
نیز در فراهم
آمدن اندیشه
فلسفی- سیاسی
غالب در دهههای
میانی قرن بیستم
تأثیر داشتند.
این دو بر تأثیر
ایدئولوژی
بر بازتولید
هژمونی یا اقتدار
به رسمیت شناخته
شده تأكید كردند.
ایدئولوژی
به معنای نوعی
آگاهی نادرست
كه جا افتادن
آن در میان مردم
محصول منافع
طبقه حاكم است،
ایدهای بود
که ماركس به
آن هویت ماتریالیستی
و تاریخی داده
بود، اما بازخوانی
ماركسیسم باعث
شد كه این معنای
ایدئولوژی
حفظ شود، در
عین حال ریشه
آن نه صرفاً
در مادیات تاریخی،
بلكه در اموری
پیچیدهتر
جستجو شود. براساس
این دیدگاه،
دولت فقط از
طریق اعمال
زور و قدرت به
موقعیت موجود
خود نمیرسد؛
لازم است كه
طبیعی بودن
و بدیهی بودن
و پذیرفته بودن
قدرت او در قالب
یك آگاهی كاذب
یا ایدئولوژی
در میان مردم
پراكنده شود.
از طریق این
برتری پذیرفته
شده است كه سلطه
دولت دوام میآورد،
و كمتر در معرض
اعتراض و انقلاب
قرار میگیرد.
آلتوسر كوشید
توضیح دهد كه
مناسبات جامعه
بورژوائی چگونه
بازتولید میشود.
از نظر او ایدئولوژی
سازوكاری است
كه بورژوازی
به كمك آن میتواند
سلطه طبقاتی
خود را بازتولید
كند. انسان،
نسل به نسل،
از طریق ایدئولوژی
به وفق دادن
خود با وضع موجود
ادامه میدهد.
از نگاه او «ایدئولوژی،
افراد را به
عنوان سوژههای
نظام یا استیضاح
میكند یا آفرین
میگوید و به
آنان هویت لازم
برای كاركرد
وضع موجود امور
را میدهد.» (لچت،
1378: 70) روشن است كه
منظور از ایدئولوژی
در اینجا نظام
فرهنگی و دیوانسالاری
موجود در سرمایهداری
غرب است. از
نظر آنتونیو
گرامشی، دولت
سرمایهداری
از طریق تركیب
قدرت (كه همان
درهم شكستن
اتحاد است) با
رضایت عمومی
(كه از طریق ایدئولوژی
با توسل به روانشناسی
اجتماعی و روش
های تطبیق دهی
به دست می آید)
سعی میكند
طبقه كارگر
را تحت اقتدار
و تبعیت درآورد.
در این نوع هژمونی
، كارخانه از
جامعه جدا نیست.
قدرت در كارخانه
با نظام متراکمی
از ایدئولوژی
و اخلاق تركیب
می شود و الگویی
از زندگی میسازد.
مفهوم هژمونی
یا تسلط ریشه
در كتاب یادداشت
های زندان دارد.
این مفهوم،
در میان ماركسیستهای
اروپای غربی
درسال های پس
از جنگ دوم جهانی
طرفداران زیادی
پیدا كرد. این
نظریه در پی
پاسخ به این
پرسش بود كه
چرا طبقه كارگر
كه قرار بوده
است موتور اصلی
تحرك انقلابی
در جوامع صنعتی
باشد ، چنین
نبوده است و
بلكه برعكس
روز به روز در
ساخت فرهنگی
و اجتماعی و
اقتصادی نظام
موجود جذب و
هضم شده است
. مفهوم "جذب"
در درون مفهوم
"هژمونی" جایگاه
مهمی دارد. تسلط
هژمونیك برخلاف
سلطه متكی به
زور، به معنی
حكومت كردن
و سلطه از طریق
رضایت حكومت
شونده است. برای
جلب چنین رضایتی،
نظام حاكم چارچوبی
برای آراء و
عقاید و ارزشها
درست میكند
و آن را از طریق
نهادهای جامعه
مدنی، از قبیل
نظام آموزشی،
دیوان سالاری،
وسائل ارتباط
جمعی، كلیسا
و غیره تبلیغ
میكند. به این
ترتیب «نخبگان
حاكم، به جهانبینیها،
علایق و امیال
اكثریت طبق
آنچه دلخواه
خودشان است
شكل میدهند.
در این وضعیت،
طبقات حاكم
بیشتر رهبر
به نظر میرسند
تا سركوبگر
زیرا اكثریت
را متقاعد كردهاند
كه به دنبالشان
بیایند. تسلط،
به نظر گرامشی،
مشخصه جوامع،
بعد فئودالی،
بخصوص بورژواها
و رمز موفقیت
جامعه نوع اخیر
بود.» (دیرکه،
1381: 15) بر
چنین اساسی
ظاهراً راهی
به جز ترکیب
نوعی انقلاب
سیاسی با انقلاب
اجتماعی برای
تغییر باقی
نمیماند،
گو اینکه نظریهپردازان
چپ نو در انقلاب
سیاسی (مثلاً
در 1968) ناکام ماندند.
همانگونه
که کولاکوفسکی
می گوید نخستین
وجه مشخصه مکتب
فراکفورت «این
واقعیت است
که مارکسیسم
را هنجاری نمی
داند که وفاداری
به آن اجباری
است: بلکه آن
را نقطه عزیمت
و دست مایه ای
برای تحلیل
و نقد فرهنگ
جدید می داند.
به همین خاطر
بی پروا از منابعی
غیرمارکسیستی
چون هگل، کانت،
نیچه و فروید
الهام می گیرد
ثانیا برنامه
این مکتب به
تصریح غیرحزبی
است. با هیچ جنبش
سیاسی به خصوص
با کمونیسم
یا سوسیال دموکراسی
اعلام همبستگی
نکرد و همواره
نسبت به این
دو جنبش خاص
برخوردی انتقادی
داشت» به عبارت
دیگر آنها بر
خلاف لوکاچ
«همواره بر استقلال
و خودمختاری
نظریه تاکید
داشتند و گرچه
خود دست اندر
کار نقد جامعه
با تغییر جامعه
بودند اما با
جذب شدن نظریه
در پراکسیس
همه شمول مخالف
بودند... این مکتب
بر جهانشمولی
"شیءوارگی"
به عنوان فرآیندی
که بر تمامی
اقشار جامعه
تاثیر می گذارد
تاکید می کرد
و به طور روز
افزونی در نقش
انقلابی و رهایی
بخشی پرولتاریا
شک می کرد تا
اینکه سرانجام
این بخش از آیین
مارکس را یک
سره واگذاشت»
و اما مهمتر
ازهم اینکه
«گرچه این مکتب
در قیاس با روایت
ارتدکسی از
مارکسیسم عمیقا
"تجدید نظر
طلب" بود، اما
خود را یک جنبش
انقلابی فکری
می دانست: موضع
اصلاح طلبی
را نفی می کرد
و به نیاز بر
گذشتن کامل
از جامعه معتقد
بود و در عین
حال اذعان داشت
که آرمان شهر
مثبتی در آستین
ندارد و حتی
می گفت در شرایط
کنونی، خلق
چنین آرمان
شهری شدنی نیست»(کولاکوفسکی،جلد
سوم،381:1387و382) به
هر حال نفی رمانتیک
و رادیکال ِ
«همه چیز» بدون
ارائه بدیل
بهتر اگر چه
گاهی جذاب به
نظر می رسد اما
گرهی از کار
فروبسته جوامع
-خصوصا جوامعی
چون ما- نمی گشاید،
گیریم که انقلاب
مورد نظر روی
داد و همه چیز
زیر و زبر شد،
از فردای انقلاب
چه اتفاقی قرار
است بیفتد؟
این درست همان
نکته و پرسش
مهم و حیاتی
است که چپ جدید
پاسخ روشنی
برای آن ندارد
و به همین منظور
با به هم بافتن
آسمان و ریسمان
از صحبت در مورد
آن طفره می رود،
اگر «سرمایه
داری و لیبرال
دموکراسی» نمایاننده
نظمی نامطلوب
هستند نظم مطلوب
سیاسی، اجتماعی
و اقتصادی مورد
نظر چپ جدید
چه خصوصیات
و یژگیهایی
دارد و قرار
است مسائل جامعه
چگونه سامان
یابد؟ این پرسشی
بنیادین است
که نمی توان
از پاسخ به آن
گریخت. البته
بیشک، بعضی
از نازکبینیهای
چپ جدید، همچون
بعضی از ظرافتپردازیهای
مکاتب و نظریات
مرجع آن، در
دهههای شصت
و هفتاد، از
منظر جستجوی
علل بعیدهی
امور، قابل
تأمل است. مثلاً
این نکته که
بعضی از گرههای
کور در مسائل
مربوط به حقوق
برابر و امکان
رشد به ساختارهای
ریشهداری
باز میگردد
که به سادگی
با تغییر چند
قانون حل و فصل
شدنی نیست. چپ
جدید و گرایشهای
مختلف آن ضمن
طرح نکاتی بدیع،
ذهن را به سوی
مبانی پیچیده
و ناپیدای بعضی
مشکلات راهنمائی
کردند، اما
مشکل اینجاست،
که حتی اگر آن
تشخیصها در
مواردی خالی
از حقائقی هم
نباشد، امکان
درمان به شیوهای
که آنها میخواهند
(انقلاب و بعد
حل خود به خود
مشکلات) وجود
ندارد. ظاهراً
تجربه چنین
القا میکند
که در این جهان
نمیتوان مشکلات
را به شکل کاملاً
بنیادی حل کرد؛
حتی اگر فرض
بر این باشد
که تبیینهای
بنیادی درست
است. هر راه حلی
که بنیانهای
فیزیولوژیک
فرد و ساخت ناگزیر
اجتماعی روابط
میان افراد،
که مراتب قدرت
و سلطه و سیاست
از لوازم آن
است، را نادیده
بگیرد، یا تفسیری
از آن عرضه کند
که اصلاح و بهبود،
مستلزم تغییرات
در این بنیانها
باشد، احتمالاً
میزان مشکلاتی
که حل میکند
کمتر از میزان
مشکلاتی که
تولید میکند،
نخواهد بود. باری
چنانکه اشاره
شد چنین ملاحظاتی،
در مقام باریکبینی
نظری، چه بسا
بتواند ارزشمند
تلقی شود، و،
در مقام ایجاد
بعضی تغییرات
عملی ناشی از
آوانگاردیسم،
که با طرح حداقلی
تقاضاها به
دشواری گوش
شنوائی پیدا
میکند، چه
بسا خالی از
فوایدی نباشد.
اما تصور تغییرات
بنیادین از
طریق ساختار
شکنی انقلابی
معمولا قرین
توفیق نیست.
«اندیشهی بشری
در ذات خود نامحدود
است: مرزها و
حدود این اندیشه
در جریان موقعیتهای
متفاوت تاریخی
جابجا میشوند
ولی، در یک دورهی
معین، هیچ کس
نمیتواند
آنها را درنوردد.»
(اشتراوس، 1375:
39) چپ جدید در زایش
نظم جایگزین
ناموفق بوده
و عقیم بودن
سیاسی آن بر
بسیاری از اهل
ناظر هویدا
شده، اگر نه
پس کجاست آن
الترناتیو
روشنی که اولاً
عیوب سرمایه
داری و لیبرال
دموکراسی را
ندارد و ثانیاً
به تجربه تلخ
"سوسیالیسم
واقعا موجود"
نمی انجامد
و در عین حال
یوتوپیایی
و ناکجاآبادی
هم نیست؟ تفکر
در باب این پرسش
و گفتگو در مورد
آن می تواند
برای چپ ایرانی
نیز راه گشا
باشد.
Iain Mclean, Concise dictionary of politics. Oxford, Oxford University Press,
1996
|