.....Van Gogh's

ستاره

نوشتۀ: فهیمه صدری

 

خانم جان می گفت " هرکسی در آسمان یک ستاره دارد که با او به دنیا می آید و با او از دنیا می رود" .

 

شب های ِ گرم ِ تابستان در مهتابی تنم را به خنکای ِ دست نخوردۀ رختخواب می سپردم و در جستجوی ِ ستاره ام تا پاسی از شب چشم به آسمان می دوختم، اما هرچه بیشتر می جستم کم تر می یافتم.  آخر چطور می شد بین ِ آن همه ستارۀ کوچک و بزرگ که به مخمل ِ آسمان دوخته شده بود همزادم را پیداکنم؟

 

تا این که نیمه شبی دم کرده از شب های ِ تابستان که مثل ِ هر شب در جستجوی ِ ستاره ام چشم به آسمان دوخته بودم، ستاره ای از بین ِ ستاره ها به من چشمک زد.  در جایم نشستم، چشم هایم را مالیدم و با دقت نگاه کردم.  ستاره دوباره چشمک زد که: " آره با تو بودم دختر کوچولو، بلند شو راه بیفت باید برویم" .

 

محو ِ وسوسۀ دعوت ِ ستاره از رختخواب بیرون آمدم.  با تردید نگاهی به مادر که کنارم خوابیده بود انداختم.  ستاره گفت :  " نگران نباش، قبل از طلوع ِ آفتاب بر می گردیم" .  دلم قرص شد.  به طرف ِ کفش هایم رفتم که کنار ِ رختخواب جفت کرده بودم.  ستاره گفت : " به کفش نیازی نیست، پا برهنه بیا ".  بی پاپوش به دنبال ِ ستاره روان شدم.  سر بر آسمان و پای بر زمین ، ازبامی به بامی، شب ِ ساکت ، شب ِ خاموش، شب ِ تبدارو پرتپش، صدای ِ شب، هم آوائی ِ قورباغه ها و همخوانی ِ جیرجیرک ها، بوی شب، بوی ِ محبوبۀ شب، پشت ِ بام های ِ کاه گلی و گنبدهای ِ کوچک ِ گِلی و طاق های ِ چشمه ای را زیر ِ پا گذاشتم، رفتم و رفتم تا انتهای ِ بام هایٍ به هم پیوسته، جائی که بین ِ دو بام کوچه ای بودایستادم.  ستاره گفت : " چرا ایستادی بپر ".  ترس در دلم  ریخته بود، با تردید به فاصلۀ دو بام نگاه می کردم.  ستاره گفت: " نترس تا نپری آن طرف ِ بام را تجربه نمی کنی ".  دل به دریا زدم، دور خیز کردم و چشم ها نیمی باز و نیمی بسته، پریدم.  آن سوی ِ بام نردبانی خیلی خیلی بلند بود شاید اندازۀ قد ِ علی پاسبان، نه اگر دروغ نگفته باشم از قد ِ او هم یک هوا بلند تر بود.  تا خود ِ آسمان می رسید.  چند پله ای از نردبان بالا رفتم.  ایستادم تا نفسی تازه کنم، تا آمدم نگاهی به پشت ِ سر، به راهی که آمده بودم بیندازم ستاره ندا داد: " فقط به روبرو نگاه کن "، نگاهم به رو به رو، آرام پله پله با لا رفتم تا رسیدم به مخملِ نیلگون ِ آسمان، ستاره های بزرگ و کوچک مثلِ پولک هائی تن ِ آسمان را چراغانی کرده بودند.  وسط ِ ستاره ها هلال ِ ماه بر تختی از نور نشسته بود، به آسمان قدم گذاشتم، سه ستاره آمدند مثل ِ تاج روی ِ سرم نشستند.  ماه شانه خم کرد و من را روی ِ پشتش جا داد.  دست هایم را حلقه کردم دو طرفِ هلالِ ماه و آرام تاب خوردم، نسیم ِ خنک ِ آسمانی که انگار از باغِ گل گذشته بود و بویِ همۀ گل های آشنا را می داد صورت و موهایم را نوازش می کرد.  زمان زمان ِ بی زمانی بود.  نه گذشته ای، نه آینده ای، نه آمدنی، نه رفتنی، نه دیروزی و نه فردائی، زمان همان لحظه بود.  سرخوش و مست آواز می خواندم.  بچه ستاره ها هم با من هم آواز می شدند و دست افشانی و پایکوبی می کردند.  شور و شعف ِ مان عرش را به لرزه در آورده بود.  تا این که زمان را دریافتم.

 

نیم نگاهی به زیر ِ پایم انداختم، به پائین روی ِ زمین، آن جا که خانه امان بود، خروس های ِ محله از لانه های شان بیرون می آمدند و بال های شان را تکان می دادند تا برای ِ سپیده آماده شوند.

 

یاد ِ مادر و برگشت که افتادم دلم شور زد.  ماه شانه خم کرد و از هلال ِ ماه پائین آمدم، اما قبل از آن که برای ِ برگشتن پایم را روی ِ نردبان بگذارم، از آسمان پنج تا ستاره چیدم و در دامنم ریختم تا روی ِ زمین با خواهرم با آنها یک قل دو قل بازی کنم.

 

با طناب از نردبان پائین آمدم و از بامی به بامی پریدم تا به مهتابی ِ خانۀ خودمان رسیدم.  خروس ها تازه داشتند سرود ِ صبح را می خواندند.  ستاره ها را از دامنم ریختم زیر ِ بالش و شمد را روی ِ تنم کشیدم.  آفتاب ولو شده بود روی بام که بیدار شدم.  دستم را به جستجوی ِ ستاره ها زیر ِ بالش بردم.  انگار که ستاره ها آب شده بودند و توی ِ زمین رفته بودند.  انگار شب و ستاره ها فقط خیالی بود و بس.

 

آن روز در رویای ِ شب و ستاره هایش گذشت.  شب که شد، زودتر از همیشه رفتم در مهتابی بخوابم، با حسرت به آسمان و ستاره ها نگاه می کردم که ستاره ای از میان ِ ستاره ها به من چشمک زد.  از خوشحالی نمی توانستم چشم از ستاره بردارم.  همین طور به آسمان زل زده بودم.  دیگر دلم قرص شده بود ستاره ام را پیدا کرده بودم، پس شب و ستاره ها خواب و خیال نبودند.

 

پیش ِ خودمان بماند که از آن روز تا امروز هر وقت می خواهم از جائی به پرم و ترس در دلم می ریزد، به آسمان نگاه می کنم، وقتی ستاره ام چشمک می زند دلم قرص می شود و می پرم، آخر ستاره ام که به من دروغ نمی گوید.