گفتگو با داریوش همایون در بارۀ تاریخ ِ معاصر ِ ایران ( قسمت ِ دوم )

مصاحبه کننده: شیرین طبیب زاده

ژوئن 2007

 

روزنه: علاوه بر همۀ اینها، فکر می کنم که شاه بیش از هر مسئلۀ دیگری چوب ِ اتحاد و دوستی اش با آمریکا را نیز می خورد. این پدر کشتگی ِتمام نشدنیِ چپ ِایران با امریکا و یا به قول خودشان امپریالیسم جهانخوارحقیقتا قابل مطالعه است.  بگذریم... پیش از آنکه از جریان ِ 28 مرداد خیلی دور بشویم اجازه می خواهم و علاقه مند هستم به یکی دیگر از چهره های مهم ِ این دوران بپردازیم، یعنی سپهبد زاهدی که نقش تعیین کننده و اصلی را در کودتا و یا قیام 28 مرداد داشت.  

 

ــ سپهبد زاهدی را من هرگز ندیدم. وقتی با خانمم آشنا شدم ایشان  در سویس زندگی می کرد. من و همسرم چند سال ِ بعد و پس از مرگ ایشان باهم ازدواج کردیم.  او در سال ِ 1963 (1342 ) فوت کرد. از احوالش هم از بیرون و هم ازخانواده، خانم و برادر ِخانمم و دیگران بسیار شنید ه ام و همچنین از  طریق ِمطالعه. مسلما سپهبد زاهدی در دورۀ رضاشاه مهم ترین افسر ارتش ِایران است برای اینکه نه تنها از نظر نظامی نمایان ترین کارها را در آن دوران کرد؛ سميتقو در غرب، ترکمان ها در شمال ِشرقی، وغائله های ِ فارس و خوزستان که  خوزستان به معنی واقعی تاریخ ساز بود و ایران ساز.... از نظر محبوبيت نيز هيچ افسر ديگری با او قابل مقايسه نبود. هر جا می رفت، شهربانی، ژاندارمری و در واحدهای ِ نظامی محبوبیت ِفوق العاده ای  پیدا می کرد. او دارای ِکاراکتر بسیار نیرومندی بود و اگر چنان کسی در زمان انقلاب می داشتيم اصلا اوضاع به آن صورت در نمی آمد. بسیار انسان ِدست و دلباز و دوست باز و جوانمردی بود. مهارت های سياسی قابل ملاحظه ای داشت که به جاذبه مقاومت ناپذير شخصی و هوش سرشارش بر می گشت. خیلی دريغ می خورم که او را ندیدم. در عین ِحال او نیز محدودیت هائی داشت، محدودیت های ِ قزاقی مانند خود رضا شاه.  سپهبد زاهدی اساسا قزاق بود. قزاق یعنی کسی که به سرنیزه و زور بیشتر معتقد است و آن را بیشتر کارساز می داند. البته با آن طبع ِجوانمرد و سخاوتمندش بعدا سعی می کرد جبران کند. مجازات های ِ سخت نمی کرد، دشمن ِ شکست خورده را نمی آزرد ولی طرز ِفکر، طرزِ فکر ِفرماندهی بود. هم به دلیل ِخلق و خوی ِشخصی و هم پیشۀ نظامی در قالب ِیک رهبر دموکرات نمی توانست  باشد. اما به نظر من بیشترین بی انصافی که پس از رضا شاه در حق ِ کسی شده است در حق ِاو بود، تاریخ  پس از اين نسل در مورد  او قضاوت ِبهتری خواهد کرد. اگر او نمی بود، ما در 28 مرداد به احتمال بیش از نود درصد ایران را از دست داده بودیم، به کمونیست ها و به انگلیسی ها باخته بوديم. ایران تقسیم شده بود.    

نقش ِ زاهدی در خوزستان یکی شکست دادن خزعل در جبهۀ جنگ بود که با توجه به وضع ِارتش در آن زمان (ارتشی عملا پا برهنه) کار ِمهمی بود و بعدهم  دستگیری خزعل بدون ِسرو صدا، بدون ِخونریزی، بدون بی نظمی و بی هیچ اشکالی. چون زاهدی همانگونه که گفتم مهارت ِدیپلماتیکِ زيادی داشت، یک افسر ِسیاسی- نظامی بود. در دوره خودش فرهمند ترین شخصیت ِ ایران بود پس از رضا شاه و مصدق. هر جا می رفت تاثير فوق العاده ای می گذاشت.  فرمانده نظامی ِ بسیار شجاعی بود ولی محدودیت های سربازی در حکومت و در کار ادارۀ کشور جلوی ِ آدم را می گیرند. او در آن زمان شايد مناسب ترينِ نخست وزیر نبود. بستگی بيش از اندازه اش یه دوستان و نزديکان و حق شناسی های نابجايش به کار اداره کشور نمی آمد. ولی بهترین فرد بود برای ِ28 مرداد، درِ دورانی که سرنوشت ِایران به موئی بسته بود. باز می بايد به اين برگردم که بی خوزستان اصلا مصدقی بوجود نمی آمد. اگر رضاشاه خوزستان را نگرفته بود انگلیسی ها بهر ترتیبی بود آن را از ایران جدا می کردند و پیامدهایش را می توانیم تصور کنیم. کسانی که ایران را در این 80 سال نگاه داشتند اول رضا شاه است که بزرگ ترین سهم را دارد؛ دوم فروغی است که ايران را در بد ترين لحظه هايش نگه داشت؛ سوم قوام است که آذربايجان را به ايران برگرداند و چهارم سپهبد زاهدی 28 مرداد است. این چهار نفر نگذاشتند ایران، به اين گونه که می شناسيم از بین برود، آنها این مجموعه را دست نخورده به ما تحویل دادند. در این شکی نیست.

 

ــ روزنه: پس از این دوران، سال های بعد را چگونه می بینید؟  چه طرح ها و پروژه هائی در دست اجرا بودند که مردم اصلا خبر نداشتند، ایران داشت به کجا می رفت؟

 

ــ پادشاهی ِ محمد رضا شاه رامی توان به دو دوره تقسیم کرد؛ دوره پیش از 28 مرداد که شاه اقتدار ِچندانی نداشت مگر از طریق تحریک ِ روزنامه ها، مجلس و غیره ودیگری دوران  پس از سقوط ِ کابینۀ زاهدی در اوايل 1334.  از آن به بعد ما به دورۀ اقتدار مطلق شاه بر می خوريم که تا 1340 سال های از دست رفته است. پس از آن   یک دورۀ 10-12 سالۀ رشدِ فوق العاده داریم که بهترین دوره در تاریخ ِ ایران است از زمان ِ شاه عباس، در تمام ِاین 500 سال ما  هرگز از نظر پيشرفت اقتصادی و اجتماعی چنان وضعی نداشتیم. من چون به ديدن جهان اشتياق داشتم، روزنامه نگار بودم و یکی دوسالی نیز در حزب فعال بودم مسافرت بسیار می کردم و به سراسر ِ ایران سر می زدم.  در آن سال ها به هر گوشۀ ایران که رفتم  به قول ِاین امریکائی ها Boom Town  بود، اصلا باور کردنی نبود. یعنی فقط  دریک گوشۀ ایران حدود صد کارخانه داشت در یک فاصلۀ 600 کیلومتری ساخته می شد. در هر جای  ایران همین طور ها بود. ما رشد ِصنعتی مان به  %22 در سال رسيد. چنان روحيه ای را اکنون در چين می بينيم. باورنکردنی بود... ما چین ِآن زمان بودیم. رشد سالانه در آمدِ نا خالص ِما %11 و %10 شده بود. یک همچه وضعی بود. یک طرح را به عنوان نمونه برای ِشما بگویم؛ در مورد ِ همافران. اینها دیپلمه هائی بودند که استخدام می شدند و آموزش ِ فنی می دیدند. قرار داد شان فکر می کنم ده ساله بود.  بعد از ده سال می توانستند از دولت سرمایه بگیرند و بروند صنایع ِایران را راه بیندازند. 

 

روزنه: ولی عده ای از اینها درزمان ِانقلاب انقلابی شدند!!

 

ــ بله شايد همه آنها، ولی منظور این است که یک زیر بنای ِ فوق العادۀ  صنعتی داشت در ایران ساخته می شد که حقیقتا بی نظیر بود. وقتی جامعه ای به قدر کافی صنعتی شده باشد همه چیز می تواند دنبالش بياید، همان طور که در چین چنین شده است و مسلما دموکراسی هم دنبالش میآید. یعنی اگر انقلاب نشده بود ما بدون َ شک تا بحال یک دموکراسی می داشتيم که کار می کرد. اسبابش کاملا فراهم شده بود. ما فقط صد هزار دانشجو در خارج داشتیم یا فقط در امریکا، درست به خاطر نمی آورم، که باز می گشتند. فراوان بودند آشپزها و باغبان ها که فرزندانشان را برای ِتحصیل به خارج می فرستادند چون دولت تسهیلاتِ زیادی فراهم می کرد، ارز ِارزان می داد، کمک می کرد.  دورۀ آخر ِسلطنت ِمحمد رضاشاه فوق العاده بود به استثنای سه سالهِ آخر که واقعا فاجعه بود، یعنی سال های 54-55  به بعد، واقعا فاجعه...

 

     روزنه: از چه نظر؟

 

از نظر ِهدر کردن ِ منابع و دشمن تراشی. یعنی با هزینۀ سرشار مردم را باخودشان دشمن کردند و با پادشاهی دشمن کردند. این کینه ای که مردم به پادشاهی پیدا کردند بيشتر مال آن سال هاست. پیش از آن بدان گونه نبود. من خود شاهد بودم.  می کوشم هیچ غرضی نسبت به آن دوره نداشته باشم. نه دشمنش هستم و نه مدافع ِآن.  اما به عنوان یک نگرنده و یک پژوهندۀ تاریخ در جریانات خیلی دقیق و عمیق شرکت داشتم. مردم طرفدار ِپادشاه بودند ولی در دو سال ِآخر به قول سعدی حقیقتا بهم بر آمدند، حالشان از اوضاع گرفته شده بود. فساد و سوء استفاده و مداخلات ِ صاحبان ِقدرت در هر امر و مداخلۀ بی نهایت دولت در امور کشوردیگر به حد ِغیر ِ قابل ِ تحمل رسیده بود. دوسه نمونه می توانم بیاورم.  در همان کا بینه ای که خود ِ من عضوش بودم تصویب نامه ای گذرانده بودند و می خواستند تقدیم ِ مجلس کنند که خانه هائی را که خالی مانده بودند به زور بگیرند و اجاره بدهند. خوب این کار ها و مانند هايش پایان مالکیت بود و آغاز فرار ِسرمایه که شروع هم شد. در عرض ِیک دو سال دوملیارد ارز از ایران خارج شد. یا وزارت ِفرهنگ و هنر تصویب نامه ای آورد به هیئت وزیران که تمام صنعت ٍفیلمسازی کشور در آن وزارت خانه متمرکز شود که فیلم هم دیگر کسی نتواند بطور مستقل بسازد. خوشبختانه این یکی را من نگذاشتم. یا مدارس ِ اجاره ای را از مردم به زور می خريدند. همه چیز افتاده بود دست ِدولت، از فروشگاه ِبزرگ تا خانه سازی. این کارها، این قدرت نمائی ها و زورگوئی هایِ روز افزون، به مجلس به مطبوعا ت وغیره... وقتی حکومتی به اینجاها می رسد، دیگر پابرجا ماندنش آسان نیست. يا می بايد تا آخرش برود و بگيرد و ببندد و خفقان برقرار کند که آنهم عاقبت ندارد و يا به زانو در خواهد آمد که آمد.

 

روزنه : این بدشدن ِ اوضاع به این صورت که شرح دادید در زمان ِ نخست وزیری ِ امیر عباس هویدا اتفاق افتاد یا پس از بروی ِ کار آمدنِ ِ کابینۀ جمشید آموزگار؟

 

ــ من از روحيه قزاقی سپهبد زاهدی گفتم ولی اين روحيه عمومی حکومت های ايران بود و با بهبود اوضاع بد تر می شد و به ويژه پس از چهار برابر شدن بهای نفت ديگر هر ميانه روی و تعادل و خويشتنداری را از نظام حکومتی ايران گرفت.

قدرت دروغين همه را مست کرده بود.

 

روزنه: شما قاعدتا امیرعباس هویدا را از نزدیک می شناختید. ایشان مدت 13 سال نخست وزیر ایران بود و در زمان ِاو کارهای مفید ِبسیاری نیز انجام گرفت اما پس از سرنوشت بسیار غم انگیز او آب از آب به قول ِمعروف  تکان نخورد و تا سال ها بعد، تا زمانی که دکتر میلانی کتاب " معمای هویدا " را به چاپ رساند، هیچ کس کلمه ای راجع با و ننوشت و حرفی نزد، این سکوت بسیار عجیب می نمود، گوئی آن سرنوشت را شایستۀ او می دانستیم. نظر شما راجع به او به عنوان یک انسان و یک نخست وزیر چیست؟

 

ــ هویدا دوست ِمن بود، من به او نزدیک بودم، خیلی هم به من در زندگی کمک کرد. آخرین بار که او را دیدم در خانۀ مادرش زمانی بود که هردوی ِ ماخانه نشین شده بودیم.  من از سال ِ 1965/1344 تا آخرین روزها روابطم را با او حفظ کردم. بسیار مرد باهوش و فرهیخته ای بود، هم صحبتی خوب و دوستی خوشایند. آدمی بود اهل ِمطالعه، البته این اواخر کمتر، چون وقت نداشت. متاسفانه او را هم قدرت خراب کرده بود، هم از نظر سياسی هم شخصی. در سال های آخربه الکل روی آورده بود. به نظر من هویدا یک شخصیت ِ فاوستی است در تاریخ ِ ایران. واقعا حیف شد که  دیگر تنها به قدرت فکر می کرد و بر سر قدرت ماندن؛ در حالی که آمده بود کشور را درست کند و هشت نه سالی هم خوب کار کرد. ولی هرچه گذشت از نخست وزير به رئيس دفتر شاه تنزل کرد.

 

او واقعیت نقش شاه و مداخله هر روزيش را در جزئيات نه تنها پذيرفت بلکه در خدمت آن در آمد. بجای ِاینکه کوششی برای بهتر کردنِ تدریجی سياست ايران کند ــ که می توانست چون اعتماد شاه را بدست آورده بود ــ  خودش بيش از پيش بخشی ازِ مشکل سیستم شد. من بارها به دفترش می رفتم. چندان کاری به کار ها نداشت. همۀ هم و غم ِ او این بود که چگونه اشخاص و به ويژه شاه را از خودش راضی نگه دارد. کارعمده اش دوست یابی و در نتیجه غفلت از مسائلِ مهم بود. اندک اندک کشورداری را به روابط عمومی فرو کاسته بود. "هر ايرانی بايد يک پيکان داشته باشد" يا "بودجه ايران از امريکا بيشتر است." بعد هم مانند ِخود ِشاه تصور بسیار ساده ای از امورِ کشور پیدا کرده بود به این صورت که هرکسی دارد کار ِخودش را می کند و سهمش را می گيرد و کشور دارد پیش می رود و مسئله ای نيست و آدمی نيست که خريدنی نباشد. در این عوالم بود. وارد عمق ِمسائل و گرفتاری های اصلی که زیرِ سطحِ آرام جریان داشت، نمی شد. خیلی شبیه ِ فرانسۀ پیش از انقلاب شده بود که همه خوب و خوشند و اگر نان پیدا نمی شود می توانند کیک بخورند.

 

برای من آسان نيست که درباره دوستی که چنان سرنوشتی پيدا کرد که آن نيز به خوش خيالی و ساده انگاريش بر می گشت اين گونه قضاوت کنم ولی اين تراژدی دوران ماست: بد شدن ِ هر چه خوب بود. بزرگ ترين دستاورد ما اين شد که هر چه از آن برآمديم در پايان باختيم.  

 

اما در مورد "حقش بود،" اين مردم تا سال های دراز و تا هنگامی که نحوست انقلاب دامن خودشان را نگرفت درباره ديگران همين را می گفتند. در چند سال اول پس از انقلاب کسانی که هنوز مالشان را به زور نگرفته بودند به گريختگان ديگر فخر می فروختند.

 

روزنه: با شرحی که خودتان در مورد ِ پیشرفت های ِچشمگیرایران  در 10 -15 سال ِآخر ِرژیم گذشته منهای 2-3 سال ِ آخر دادید و با در نظر گرفتن موقعیت ِ جالبی که کشورمان در صحنۀ بین المللی پیدا کرده بود آیا فکر می کنید این عوامل منفی برای ِبروز ِانقلابی با این وسعت و این خشونت کافی بودند؟  آیا شاه و امیر عباس هویدا به جهت این اشتباهات مستحق ِ چنان سرنوشت هائی بودند؟  آیا ملک حسن و ملک حسین اشتباه نکرده بودند که با عزت و احترام در خاک ِ کشورهای خودشان به خاک سپرده شدند و حافظ اسد؟  چه چیزی در فرهنگ ِ ما وجود دارد که گاه به قول معروف از در ِ دروازه نمی توانیم بگذریم و گاه از سوراخ ِ سوزن می توانیم؟  این خشونت و بی گذشت بودن در مقابل ِکسی که دوست نداریم و آن چشم پوشی های بی خردانه از اشتباهات ِآنان که دوست می داریم از کجا آب می خورند؟  چگونه کسی که هنوز مفتون ِاستالین است می تواند به خود اجازه دهد که  از نبود دموکراسی در ايران ایراد بگیرد؟ اگر هر کدام از گروه های مخالف ِ رژیم گذشته سر کار می آمدند آیا شما فکر می کنید که بهتر و مهربانانه تر از جمهوری اسلامی عمل می کردند و دموکراسی به ایران می آوردند؟  این کنجکاوی ِمن به هیچوجه برای دفاع و یا توجیح ِ رژیم ِ گذشته نیست، مطلقا،  فقط کوششی است برای ِ یافتن حقیقت. سئوال من به فرهنگمان برمی گردد،اشکال ِ فرهنگ ِما در کجاست؟

 

 

ــ هيچ کس سزاوار سرنوشت غم انگيزی که در اين انقلاب و حکومت پيدا کرد نبود. هيچ انسانی ــ اگرچه دژخيمی مانند لاجوردی ــ در جامعه ای که مانند آدم رفتار کنند نمی بايد به چنان سرنوشت هائی دچار شود. ولی ما در هيچ جا درست رفتار نکرده ايم. حکومت فردی و غير دمکراتيک برای همه از جمله حکومت کنندگان گران تمام می شود به ويژه اگر با ضعف و تزلزل و ندانم کاری نيز همراه باشد که رژيم پادشاهی در برخورد با نخستين علائم بحران نشان داد.

 

در اينکه ما قربانی فرهنگ خود هستيم و با همه نازشی که به آن داريم می بايد بخش مهمی از آن را دور بيندازيم و نوسازی کنيم ــ گاهی با مصالح سه هزار ساله ــ ترديدی نيست. ولی فرهنگ ازجمله فراورده سياست است، چنانکه سياست هم ازجمله فراورده فرهنگ است. درباره مقايسه ملک حسين و ملک حسن و اسد با شاه، از زمان دوتوکويل انقلاب را انتظارات بالا گيرنده گفته اند. حکومت ها و اوضاع و احوال ِ مناسب، انتظارات را بالا می برند و ّآنگاه که در براوردنشان کوتاه می آيند انقلاب روی می دهد ــ البته در آن موارد استثنائی که حکومت ها بگذارند روی دهد. 

 

شاه از 1354/1975 ديگر اروپا و امريکا را هم به چيزی نمی شمرد و در همان حال نمی توانست مسئله برق شهر های ايران را حل کند ــ روستا ها که جای خود داشتندــ يا جلوی ِ روستائی شدن تهران و شهر های بزرگ ديگر را بگيرد. در جاهای ِ دیگر روستا ها را شهر می کنند؛ ما توانسته بوديم شهر را روستا کنيم، با جماعات بزرگ واپسمانده ای که روشن ترين فکر های زمان را به پيروی خود به بندگی و پرستش خمينی کشاندند.

 

با اينهمه نمی توان همه گناهان را به گردن حکومت انداخت. همه طبقه سياسی ايران ناسالم بود. کم سوادی و غرور ِ  نادانان ِ  علم  به دست افتاده به قول مولوی، دست در دست کينه جوئی مشهور ايرانی که گاه از غريزه حفظ نفس هم نيرومند تر است، هنوز بخش مهمی از اين طبقه سياسی را بی ربط می سازد. رويکرد بسياری ازروشنفکران و سياسيکاران ايرانی در سه دهه گذشته، حتا در پيشرفته ترين جامعه های جهان نشان می دهد که چه اندازه کمبود داشته اند. رفتار آنها پس از پيروزی انقلاب خوب نشان داد که منظورشان  از آزادی و قانون و دمکراسی چه بوده است. ليبرال ها و "مليون" شان پيشگام بستن مطبوعات و تصرف و تعطيل دانشگاه به کمک حزب اللهی ها شدند و چپگرايانشان حتا از به کشتن دادن همفکران خود به دست رژيم انقلابی دريغ نداشتند و هرجا پيداشان شد هر صدای مخالفی را خفه کردند. هيچ کدامشان در زورگوئی و خشونت کم نياوردند. امروز هم پس از اينهمه سال يکی از همين مليون ليبرال وآزاديخواه افسوس می خورد که چرا حزب توده برای نجات حکومت پيشوای ملت و رهبر نهضت ملی دست به ترور شاه و سپهبد زاهدی نزد!

 

از اينها گذشته نقش اين فولکلوری را که آخوند ها به ياری بيشتر حکومت ها در پنج سده گذشته به عنوان مذهب به جامعه ايرانی خورانده اند نمی بايد در فاجعه انقلاب و حکومت اسلامی ناديده گرفت. اين بسيار پر معنی است که هم مصدق و هم گلسرخی در دادگاه پای سيدالشهدا را به ميان می کشند ومی خواهند در نقش او ظاهر شوند. کسی متعرض اين موضوع در ميان چپگرايان و مليون نمی شود ولی مشکل اصلی اينجاست، در "پارادايم" است. پارادايم را می بايد تغيير داد. مذهب به روايت آخوند به هر تباهی و خشونتی راه می دهد. آنچه سی سال است بر ايران می رود همان است که از دوران صفوی رفته است. شاهان پهلوی و لايه نازک روشنفکران و طبقه متوسط مدرن ايران، ميان پرده ای در اين تراژدی خونبار بودند ولی آن ميان پرده اسباب بيرون آمدن نهائی جامعه ما را از جهان آخوندی فراهم کرده است.

 

روزنه: بنظرم این مبحثی است که حقیقتا بموشکافی دقیق  و کالبد شکافی بسیار نیاز دارد که دراین مصاحبه مجال ِ آن  نیست، متاسفانه.   فکر میکنم این جان ِ کلام است که امیدوارم بتوانیم بعدا در فرصتی دیگر بآن بپردازیم.  برای نگاه داشتن ِ روند این مصاحبه پرسش ِ بعدیم بازهم در مورد شخصیت شاه است.   با در نظر گرفتن ِ اینکه شما از نزدیک شاه را می شناختید، جنبه های مثبت و منفی کاراکتر او چه بودند، نکات مثبت و منفی بطورکلی؟

 

ــ شاه آدم ِ بسیار وطن پرستی بود. آرزوهای ِ دور ودراز برای ایران داشت، یعنی اگر بگوئیم که همت مقدمۀ دستاورد است او همت بلندی داشت، حقیقتا می خواست که ایران پنجمین قدرت ِ جهان بشود ــ البته این به نظرِمن غیر عملی بود. بسيار خوب است که انسان آرزوهای بلند داشته باشد و سعی کند به آنها برسد و او در این مورد سعی ِبسیار می کرد. این انصاف را بایستی داشت، دائما کار می کرد. منتها به نظر ِ من استعدادها و کاراکتر او با آرزوهایش همخوانی نداشت. شاه عنصر ِبزرگی را که در پدرش بود در خود نداشت. چندان کوششی نکرد که خود را به پای ِاختیارات و قدرتی که هر روز بيشتر می شد برساند.   قدرتی که داشت از خودش بسیار بزرگ تر شده بود و نا کامی  او از همین جا شروع می شد چون در ارزیابی ِ توانائی هایش اشتباه کرد.

 

روزنه: توانائی های خودش یا توانائی های ایران بطور کلی؟

 

ــ در توانائی های ِ خودش. او فرقی بین ِخودش و ایران نمی دید همانگونه که لوئی چهاردهم می گفت دولت منم. ولی ايران از او توانا تر بود، از هرکس ديگری توانا تر است. آخرین مصاحبۀ شاه با ديويد فراست که به نظر من بدترین مصاحبۀ زندگی ِ او بود  و واپسين عکس او در فرودگاه به بهترين صورت مشکل اصلی او را می رسانند. در مصاحبه با فراست حالت ِچشم و صورت و سخنان، او را در هنگامی که خود را ارباب همه می دانست نشان می دهد. چند ماه بعد چهره گريان او تصويری از درماندگی است. شاه از آنهائی بود که نه در پيروزی و نه در شکست اندازه نگه نمی دارند، به اصطلاح ژرفای استراتژيک ندارند. قدرت در او بد ترين اثر را کرد. چنان شخصی با چنان قدرتی و چنان آرزوهائی و چنان محدودیت هائی هنگامی که  ناگهان با یک چنان بحرانی روبرو شد بکلی در هم شکست یعنی دیگر هیچ اثری از توانائی در وجودش نماند. او به سبب اعتقاد بی جايش به خود نخواست نهاد سازی کند، نخواست از بهترین استعدادها در ایران استفاده کند، نخواست نیروی ِمردم را پشت ِسرِ طرح های ِخودش داشته باشد. " فضولی می کنند،غلط می کنند، آدم نیستند" از زبان ِاو نمی افتاد. انسان نمی تواند ملتی را اینگونه نگاه کند و آن ملت را بالا ببرد. آن ملت یا بالا نمی رود و یا چنین بلائی به روز خودش و حکومتش می آورد. شاه اصولا آدم ِ بسیار پیچیده ای بود. بزرگترین قوتش هوش ِ فوق العادۀ او بود، ولی هوش به تنهائی کافی نیست، کاراکتر اهمیتی بیشتر از هوش دارد چه در جنگ و چه در جامعه.

 

ستاد ارتش به سبک ِامروزی را  برای اولین بار آلمان ها (از روی نمونه ناپلئون) پايه گذاشتند، دستگاهی که همۀ سويه های ِ جنگ را در خود جمع می کند، همۀ گوشه ها و عوامل را برای روز مبادا در يک طرح کلی می ريزد که هم اداره کلی روزانه عمليات را هماهنگ سازد و هم آماده روبرو شدن با رويداد های پيش بينی نشده باشد. در ستاد ارتش آلمان مهم ترين شرط افسر بودن داشتن کاراکتر ِنیرومند بود. پادشاه ِ در آن حد قدرت اگر می خواست دیکتاتور هم باشد،ِ کاراکتر بسیار نیرومندی لازم می داشت. اما کاراکتر شاه قوی نبود، با همه هوش بسیار بالايش،  وهمین ضعف ِ کاراکتر  شکستش داد. با نگاه به آنچه بر ايران رفته است دلم می خواهد بگويم کاش مصدق (حالا ناچاریم به کاش متوسل بشویم) از آن فرصت یگانه ای که دستش آمد برای ِاینکه ایران را یک پادشاهی مشروطه، همراه با دموکراسی، بکند استفادۀ درست کرده بود و آنگونه کوته بینانه خودش و ایران و آیندۀ ایران را از بین نمی برد. حیف شد که یک کینۀ کور که هنوز هم در قلب ِبسیاری از ایرانیان هست و جای هر ملاحظه ملی را تنگ کرده است پیشرفت ِایران را بسوی دموکراسی متوقف کرد. 28 مرداد دلیل و عامل ِانقلاب ِاسلامی نبود ولی مسلما یکی از عواملش بود. 28 مرداد برای ِاین انقلاب لازم بود! لازم بود تا گروه های بزرگی را به دنبال خمينی بيندازد که خود در زمانش از موافقان 28 مرداد بود!

 

روزنه: آیا فکر نمی کنید که بیماری شاه و داروهائی که در آن اواخر مصرف می کرد طبعا بر خصوصیات ِروحی و اخلاقی اوو تصمیماتش اثر می گذاشت؟  خوب این داروها افسردگی می آوردند و خواب آور بودند و گویا با مطالعاتی که شده است، حتی باعث ِسستی ِاراده و کندی در تصمیم گیری بوده اند. فکر نمی کنید بیماری ِشاه در این بی تصمیمی ها و سردرگمی ها موثر بوده است؟

 

 

ــ مسلما چنین بوده است ولی شاه در مواقع ِ دیگر هم در برابر ِبحران همین واکنش  ها را نشان داده است. دکتر میلانی  شمرده است که شاه پنج بار آماده بود و می خواست از ایران بیرون برود. یکی از اولین راه حل هائی که درِ سختی به فکرش می رسید خروج ِاز ایران بود. این اشکال همیشه در او بود منتها آن بیماری هم کمک کرد. آنچه قابل ِ ملاحظه است این است که چگونه ممکن است آدمی دو ماه پس از  مصاحبۀ با دیوید فراست ناگهان آن اندازه زير و رو شود؟ مگر در آن دوماه چقدر دارو خورده بود؟  بیماری آنچنان را آنچنان تر کرد ولی آنچنانی بود. نمی شود انسان از آن اوج ناگهان  به پائین ها بیفتد. 

 

روزنه : قبول....منظورم توجیه نیست اما وقتی ملتی هرشب می رود رویِ بام ها و فریاد می زند " مرگ بر شاه " دیگر چگونه می توان ماند؟  من فکر می کنم، آنگونه که دیده ایم و شنید ه ایم و خوانده ایم، دل کندن از قدرت بایستی سخت تر از ماندن و جنگیدن باشد و به نظر ِمن شجاعت ِ بیشتری می خواهد. در تاریخ ِ جهان هزاران شاهد داریم که دیکتاتور و یا فرماندهی  تا آخرین نفس خود و دیگران برای ِحفظ ِ قدرتش جنگیده است و مانده است.  فقط برای ِ حفظ ِ قدرت. مردم مصرا می خواستند که او برود.

 

ــ آخر چه شد که مردم ریختند گفتند نمی خواهند؟  یک دفعه که نریختند، روز ِاول که نریختند. با نشان دادن ضعف  از سویِ حکومت و شاه بود که کم کم مردم به این ماجرا پیوستند. آنها از روز اول انقلابی نبودند، عمومشان روی فرصت طلبی، برای آنکه در سوی برنده باشند به انقلاب پیوستند. بسیاری اصلا خمینی را نمی شناختند، يا اگر می شناختند با او مخالف بودند و از او خوششا ن نمی آمد، چپگرا بودند، مصدقی بودند، خانم های ِآلامد بودند. اینها که از روز  اول عاشق ِخمینی نبودند، هنگامی که در خمینی برنده را دیدند رفتند طرف ِ برنده. شاه خمینی را برنده کرد وگرنه خمینی چنان قدرتی در ايران نبود. خمینی در 1342 آن شورش را کرد و همان شاه دستورِ سرکوب داد و شورش تما م شد. این طور نیست. شاه وقتی احساس کرد که دارد می بازد، روی ِاین تصور غلط که امریکائیان می خواهند او را ببرند، در هم شکست. اما اولا این طور نبود، ثانیا به فرض امریکائی ها می خواستند وظيفه او اين نبود که به خواست امريکائيان تسليم شود. بايست مقاومت می کرد و نمی گذاشت. امریکائی ها چند نفر را خواسته اند ببرند و نتوانسته اند؟ این کاسترو سال ِ گذشته پنجاهمین سال ِ تصدی ِ قدرتش بود. دیگر بیشتر از او که با ایران نکردند، آنهم درکشوری فقير که به کمک ديگران سرپامانده است.  نه این طور نیست. همان کاراکتر که قبلا صحبتش را کردیم بسیار دخیل بود. يک رهبر سياسی يا نظامی نمی تواند همين طور رها کند و برود.

 

روزنه: بله، باین ترتیب شاید بسیاری سرنوشتشان بکلی تغییر کرد، بکلی.  اما شاه جزو ِآخرین تلاشهایش کابینه ای متشکل از عده ای نسبتا جوان و  تحصیل کردۀ تکنوکرات را مسئول ِ دولت کرد.  شما آقای همایون در کابینۀ جمشید ِ آموزگار وزیر اطلاعا ت بودید. آیا انتخاب ِ جمشید آموزگار در آن موقعیت تصمیم درستی بود. آن کابینه چرا انقدر زود کنار گذاشته شد؟

 

ــ من وزير اطلاعات و جهانگردی بودم و پس از انقلاب کسان فراوانی در گروه های چپ کوشيدند اطلاعات آن وزارتخانه را با اطلاعات سازمان امنيت و اطلاعات و امنيت کشور جابجا کنند و مرا رئيس ساواک معرفی کردند. در فارسی اطلاعات به دو معنی بکار می رود. ما آن تکه انفرماسيون بوديم که چندان در بساط ما پيدا نمی شد و ساواک آن تکه اينتليجنس را داشت که خبری از آن نبود. در آن زمان دو تن در صف اول جانشينان هويدا بودند و آموزگار بسيار گزينش بهتری بود. شاه از بيرون ِحلقه تنگ نزديکانش کسی را نمی آورد. کابينه آموزگار با آنکه يک گروه تکنوکرات با راه حل های تکنوکراتيک بود و مانند شريف امامی و ازهاری بعدی "سياسی" نبود اتفاقا درست به همان دليل بهتر می توانست جلو موج انقلاب را بگيرد. تا هنگامی هم که ماند نگذاشت ناآرامی ها به انقلاب برسد. اصلا در خيالش نمی گنجيد که به انقلابيون امتياز بدهد. شاه آن کابينه را برداشت که به آخوند ها نزديک شود و به زودی در طاس لغزنده افتاد.  آتشسوزی سينما رکس آبادان شاه را بکلی از جا بدر برد و ديگر يک تصميم درست نگرفت.

 

روزنه:  به نظرم فاجعۀ سینما رکس آبادان کمر ِرژیم  را شکست و دیگر همه چیز به سرازیری افتاد. چرا حکومت با آنکه می دانست و این بعدها روشن شد که این کار ِ ساواک نبوده است عکس العملش در مقابل ِ این حادثه انقدر ضعیف بود، نخست وزیر و یا شخصیت ِمهم ِ دیگری حتی به محل ِ حادثه نرفتند . چرا انقدر با این مسئله ناشیانه روبرو شدند؟ 

 

ــ کابينه ما دو يا سه روز پس از آتشسوزی برکنار شد. در آن دوسه روز شهربانی با جديت عاملان جنايت را تعقيب کرد. يکی از مظنونان در عراق دستگير و تحويل داده شد و من و آموزگار در حال سفر به آبادان بوديم که شاه به خدمت ما پايان داد. در حکومت شريف امامی دلايل قطعی بر مداخله اسلامی ها و آيت الله ها در آن جنايت بدست آمد ولی وزير جانشين من در کابينه "آشتی ملی" استدلال کرد که نبايد "آيات عظام را رنجاند" و مقدم رئيس ساواک دليل آورد که ما هر چه بگوئيم مردم باور نخواهند کرد. وزيران کابينه سياسی اين استدلال های خردگريز را پذيرفتند و حکومت به ميل خودش مسئوليت چنان جنايتی را به گردن گرفت. گفتم، که بيهوده اينتليجنس را در نام ساواک به اطلاعات (در واقع خبر چينی) ترچمه نکرده بودند. با چنان اينتليجنس سرويسی رويداد های شش ماهه بعدی هيچ دور از انتظار نمی بود.

 

روزنه:  صحبت از جمشید آموزگار شد شما از ایشان خبری دارید؟ چرا اینهمه سکوت؟ کجا هستند و چه می کنند؟

 

ــ نه خبری ندارم. بيست و چند سالی می شود. از سياستگران رژيم پيشين کسانی که خبری از ايشان هست به انگشتان يک دست نمی رسند. من فضای سياست ايران آن زمان را به گلخانه تشبيه کرده ام. فضائی بود دور از باد و باران؛ نه حمله ای نه انتقاد جدی. همه از يک تن حساب می بردند و ديگر جز رقابت ها يا کارشکنی های پشت پرده خبری نبود. پس از انقلاب، آنها خود را ناگهان در ميان دشتی توفان زده يافتند. هرکس سری بر می آورد هزار دهان به تهمت و بدزبانی باز می شد.  يک جماعت ِ بزرگ ِ بی مايه که تنها مزيتش آزادی عمل نامحدود بود کينه ها و عقده های خود را بر هر که نامی داشت و به جائی رسيده بود خالی می کردند و البته بساط پاک کردن خرده حساب ها که در همه جا گسترده بود. تقريبا همه آن سياستگران خردمندانه سلامت را بر کنار ديدند و ناپديد شدند. آن چند نفر استثنا، بيش از همه خود من که در دشمنی می بالم، درس عبرتی برای بقيه همکاران بودند ــ اگر اصلا لازم می داشتند.  

 

اخیرا  آموزگار همه دارائی خود را که پس از انقلاب به رنج و کاردانی بدست آورده  وقف بخش مطالعات ايرانی دانشگاه مريلند کرده است که به رهبری دکتر احمد کريمی حکاک يکی از فعال ترين مراکز ِ نوع خود بشمار می رود ــ اقدامی نجيبانه در خدمت موسسه ای که نام ايران را در آن گوشه امريکا بلند نگاه می دارد.

 

روزنه: پیش از اینکه آخرین پرسشم را مطرح کنم  سئوال ِبعدی ِمن در مورد ِ دستگیری شما در زمان انقلاب است. رژیم در آخرهای ِکار ناگهان ابتکار عجیبی به خرج داد! عده ای از کسانی را که سالیان ِدراز به آن سیستم، خوب یا بد، خدمت کرده بودند دستگیر کرد و بزندان انداخت. شما یکی از آن کسان بودید. خصوصیتی که در شما بیش از همه برای ِمن جالب و متفاوت بود این بود که شما آمدید بیرون و بعد از رفعِ خستگی در اولین فرصت شروع کردید به فعالیت ِ سیاسی و مهم تر اینکه به اصطلاح آن خشم وعقدۀ ظلمی که بر شما رفته بود باعث نشد که مثل ِبعضی از دستگیر شدگان ِبلند پایۀ دیگر که به محض ِخروج از ایران جزو مخالفین ِرژیم پادشاهی در آمدند شما نیر ناگهان به جهت صدمۀ شخصی مخالف خوانی کنید بلکه به عکس حدود 16-17 سال ِ پیش حزب ِمشروطه ايران را در خارج از ایران بنیاد نهادید و کماکان معتقد به سیستم پادشاهی هستید. چگونه توانستید با این مسئله کنار بیائید و ببخشید و به چنین نتیجه ای برسید؟

 

ــ درست است. من رفتم در دستگاه حکومت و دو سه سالی در مقامات ِبالای سیاسی خدمت کردم. البته خیلی زودتر می توانستم وارد دستگاه حکومتی در سطح ببالا بشوم، پیشنهاد هم شده بود، از سال های 40-41 . ولی من تامل کردم و علتش هم این بود که می خواستم ابتدا کمی کارهای فرهنگی بکنم، کتاب چاپ کردم، روزنامه چاپ کردم. بعد از بس مقاله نوشتم و کسی گوش نکرد بالاخره گفتیم برویم شاید خودمان بتوانیم کاری بکنیم. رفتم آنجا اما در سطح ِ کشوری نتوانستم کاری بکنم. در سطح ِ وزارتخانه هم فقط توانستم دست ِوزارتخانه را از کارهای ِتصدی کوتاه کنم. به نظر  من مشکل ِاصلی ِ حکومت در آن موقع این بود که از بس به اعمال (عمل های) تصدی افتاده بود از سیاستگزاری غافل می ماند. اما اصلاحاتی که هدف ِ اصلی من برای ِرفتنِ به دستگاه ِحکومتی بود رویهمرفته در آن مدت کوتاه  به جائی نرسید. سیستم اجازه نمی داد.  بعد ناگهان مارا برداشتند و شریف امامی را گذاشتند سر ِ کار و بکلی همه چیز در هم ریخت و بعد هم ازهاری آمد و ما را هم دستگیر کردند. انديشه دستگيری ما (خيال داشتند در برابر چند صد نفری که از دشمنان خونين رژيم از زندان ها رها می کردند پانصد تنی از مقامات پيشن را دستگير کنند) بخشی، از استراتژی همان دستگاه به اصطلاح اينتليجنس بود، خيال داشتند آشتی ملی را با چنان تاکتيک های خودکشانه ای به پيش ببرند.

 

فضائی بود که در جائی آن را سوررئاليستی توصيف کرده ام. از بالا تا پائين در بی اعتقادی محض، سود شخصی خود را هم درنمی يافتند. به  بی اخلاقی و بی شعوری در مسابقه ای ويرانگر افتاده بودند. رفتار گروه فرمانروای ايران در آن ماه ها يکبار ديگر نشان داد که هيچ ماهيت اجتماعی را نمی توان بی يک عنصر اخلاقی نگهداشت واداره کرد. حتی دسته دزدان به يک "کد" اخلاقی نيازمند است.

 ولی دستگیر شدن مقدمه ای شد برای ِمن که بنشینم و از اول فکر کنم.  تا آن وقت  دنبالۀ انديشه های از شهریور 20 را گرفته بودم و آمده بودم جلو. آن رويداد تکان دهنده  فرصتی برای ِمن شد که دوباره زند گیم را بررسی کنم. عادت من اين است که می بايد از الف شروع کنم و جلو بروم  نه اينکه از ميانه کار بروم. 

 

وقتی از ایران بیرون آمدم فرصت ِاین را پیدا کردم که بنویسم چون پيش از آن می ترسیدم که قلم بروی ِ کاغذ بیاورم، چه در دورۀ وزارت و چه در دورۀ دستگیری و پنهان شدن. به خود گفتم اول باید بنویسم که مشکل در کجا بود. مشکل به نظرِ من شخصی نبود، این نبود که شاه مارا گرفت و به زندان انداخت. مشکل سیستمی بود. مشکل روانشناسی و اساسا اخلاقی بود، اخلاق سیاسی. پس ملاحظۀ شخصی را گذاشتم کنار. به قول هویدا یک سیستمی بود، ماهم جزو ِآن سیستم بودیم. آن سیستم هم همین ها بود و به آنجا کشيد که بسياری از کسانی که در دستگيری ما دست داشتند و حساب هاشان را پاک کردند آرزومند سرنوشت ما شدند. پس بایست سيستم درستی داشته باشيم. من ترچيح دادم شکل حکومت پادشاهی را که به نظرم می رسید برای ِایران بهتر است دنبال کنم. ولی نه آن پادشاهی که داشتیم. آن پادشاهی به نظرم مادر  مشکلات ِایران بود. پيش تر ها کارهای ِخوب بسیار کرده بودند ولی در سال ِ57 همه کم وکاستی های ساختاری آن گونه پادشاهی پديدار گرديد؛ و در لحظه آزمايش سخت خود به بد ترين نحوی کشور را به آخوند ها تقديم کرد. علاقه ام به پادشاهی قسمتی هم بر می گشت به مشروطيت چون همیشه به مشروطیت علاقه داشتم . 

 

مسئلۀ عمده اینست که ما بایستی مسائل شخصی مان را کنار بگذاریم و عواطف را کمتر دخالت بدهیم چون دیدیم که نتیجه اش چه شد. در آن ماه های انقلاب به عنوان نمونه از هر سو همه در فکر خودشان بودند و خير عمومی را در نظر نگرفتند و تقريبا همه زيان کردند و کشور ما دهه ها می بايد تاوان آن بدبختی را بدهد که اين مردم به سر خود آوردند. اين شخصی کردن امر عمومی يک آفت بزرگ سياست ايران است. تصميم گرفتم که به ويژه در شرايط تبعيد و در حالی که دست هيچ کس به جائی بند نيست ملاحظات شخصی و محبوبيت و دوستی و دشمنی افراد را کنار بگذارم و با موقعيت ملی آن چنان که هست و بی توجه به مصلحت سياسی و شخصی روبرو شوم. علت ِ این هم که اکنون با این صراحت صحبت می کنم با آنکه  می دانم خیلی ها ناراحت میشوند همین است. ناراحت شدن بهتر از در دروغ زندگی کردن است. باید باِ واقعیات ناخوشايند روبرو شد و چاره جوئی کرد. حالا وقت روابط عمومی و دوست يابی نيست. نسل من ممکن است نتواند این صحبت ها را تحمل کند. ولی کسانی که آن بستگی ها ی عاطفی را ندارند باید بفهمند تا این اشکالات در آینده پیش نیاید. 

 

روزنه: بسیار ممنون آقای همایون. آخرین سئوال ِمن در بارۀ کتاب اخیرتان است با نام ِ " صد سال کشاکش با تجدد در ایران."  ممنون می شوم اگر خیلی خلاصه در بارۀ این اثرتان صحبت کنید. گویا تاکید ِاصلی ِ کتاب بر مدرنیته و مدرنیزاسیون است و فرق بین این دو است. این دو معنایشان چیست و چه فرقی با هم دارند، لطفا؟

 

ــ مدرنیته به معنای ِتغییر نظام ِ ارزش ها، تغییر نگرش و دید انسان، تغییر مبانی ِ اندیشگی است. انسان از جهان ِسنتی ِمذهب زده می آید بیرون. دیگر بندۀ بی اختيار خداوند نیست، موجود ِمستقلی است که سرِ پای ِخود ایستاده و مسئول ِخودش و اجتماعش است و اعتقاد ِ به پیشرفت دارد.  حالا یک وقتی این پیشرفت مکانیکی و مداوم تصور می شد و لی امروز اعتقاد داريم که پیشرفت سکندری خوران پیش می آید ولی بهر حال این اعتقاد به کمال پذیری انسان را مدرنیته می گویند، اینکه انسان می تواند بهتر بشود و بالاتر برود.

 

مدرنیزاسیون اما تغییر ِنهاد ها و تشکیلات و روابط ِ اجتماعی و زیر ساخت ها و نو کردن ِ آنها و گسترش دادن ِنیروهای ِتمدن است به سطح ِجامعه.  مدرنیزاسیون یا نوسازندگی تا مدت ها می تواند بدون ِتغییر اساسی در نظام ِارزش ها و شیوۀ حکومت صورت بگیرد. این کاری است که در همه جا شده است.  در اروپا شده است در تاریخ ِما هم شده است. اما به یک جائی می رسد که اگر نظام ِ ارزش ها و نظام ِ حکومتی تحولی پیدا نکند حتا فرایند ِنوسازندگی نیز کند می شود، چنان که در ایران شد. در ایران آن اواخر این فرایند کند شده بود، يعنی با سرعت و ژرفائی که جامعه ما به خوبی می توانست پيش نمی رفت و به موانع يک نظام سنتی واپسمانده بر می خورد. همان و قت ها لازم بود که مردم به میدان بيايند ولی نمی گذاشتند. 

 

اما این کتاب بیشتر برای ِ این نوشته شده است که سوء تفاهم هائی را که ما در بارۀ تجدد، مدرنیته و مدرنیزاسیون داریم برطرف کند. چون سراسرنگرش ِ ما به این مسئله دچار سو ء ِتفاهم است، از نقش و پیام انقلاب ِمشروطه و دوران ِرضا شاه و اصلاحاتش و تا دورۀ محمد رضا شاه تا دلایل ِپیروزی ِانقلاب ِاسلامی که نفهمیدن ِ پیام ِ مشروطه و تجدد مایه اش بود؛ برای ِاینکه ما سعی کردیم تجدد را با سنت آشتی بدهیم و مشروطه ایرانی بسازیم ــ کتابی هم آقای ِ آجودانی در این باب دارد ــ یعنی تجدد را در قالب ِجامعۀ سنتی ِعقب مانده بریزیم و این ادامه پیدا کرد. بعد هم متوقف شدن ِجریان ِمدرنیته در ایران، جلوگیری ِاز آن و توجه بیش از اندازه به نوسازندگی و غفلت از اسباب ِمدرنیته. اگر مدرنیته نباشد نوسازندگی اصلا به جائی نمی رسد و بر عکس. اين فرايند می بايد رويهمرفته و با تاخير های ناگزير هماهنگ باشد.

 

این اولین اشتباه ِ ما بوده است، برخورد ِما با تجدد ناقص بوده است، یعنی گوشه ای از آن را دیدیم ولی همه اش را ندیدیم. عمل هم که کردیم ناقص بود و در عين حال عناصر ِضد ِمدرنیته را هم تقویت کردیم. هم کوشيديم جامعه را جلو ببریم و هم دشمنان پيشرفت را تقویت کردیم به خصوص با آخوند بازی در زمان ِ رژیم ِ گذشته که سرانجام به انقلاب ِاسلامی رسید.

 

انقلاب ِ اسلامی را من به عنوان ِآغاز گاه ِبازنگری ِ کل ِحقیقت ِایران در نظر گرفتم، کل ِواقعیت ِایران، که ما از این جا بایستی شروع کنیم و همه چیز را تقریباٍ زیرو رو کنیم و آن وقت در این کتاب به آنجا رسیدم که مشکل ِ ما مشکل ِ فرهنگی است. ما  فرهنگ را با هویت از یک سو و با دین از سویِ دیگر آمیخته ایم یعنی می گوئیم فرهنگ ِما دین ماست و بعد از آن طرف می گوئیم هویت ِما فرهنگ ِماست.  خودمان را دچار بن بست کرده ایم. بایستی هویت را ازدین و از فرهنگ جدا کنیم و آزاد کنیم.  فرهنگ می تواند عوض بشود و بایستی عوض بشود، دین می تواند جای  خود را داشته باشد و لازم نیست جزو هویتِ ما باشد. ايرانی عير مسلمان و غير مذهبی هم هويت ايرانی دارد. در نتیجه ما می توانیم جامعۀ متحدی درست کنیم که فقط مسلمان ِشیعه در آن به حساب نیاید. اینکه میگویند ملت ِمسلمان ِشیعه ايران،  دشمنی با ایران است و جدا کردن خودی از غير خودی. 

 

آز اينجا در همین زمینۀ فرهنگی جلو تر رفته ام و مفاهیمِ  امروزی یعنی آنچه که فرهنگ جهان پيشرفته را تشکیل می دهد بررسی کرده ام که دریابم در جاهای ِديگر چه خبر بوده است. کشورهائی که خیلی عقب مانده بودند، مثلا از اروپا ی ِ قرن ِ 12 شروع کردم. چه کردند، اینها که به اینجاها رسیده اند، چگونه به جهان نگریسته اند؟   انسانگرائی  و روشنگری سده های 17 وِ 18، نقش دولت-ملت؛ و بعد به پاره ای از ریشه های ِواپسماندگی ایران پرداختم که یکی از آنها اعتقاد به مشیت است که ما فکر می کنیم خداوند در هر لحظۀ زندگی ِانسان و کائنات حضور دارد و تعیین کننده است. نشان داده ام که این یکی از دلایل ِکلی ِواپسماندگی ِماست. اروپائی ها در همان سده 12 در داستان آفرینش ِتوراتی دقيق شدند و نتايجی گرفتند که همه پيشرفت های امروز جهان از آن آغاز شد. خداوند در شش روز جهان را آفرید و روز هفتم رفت کنار و استراحت کرد!  يعنی گذاشت دنیا کار خودش را بکند. پس خدا در هر لحظه حضور ندارد و در کار های ما تصميم نمی گيرد و ما خودمان تعیین کننده هستیم. وظيفه انسان دين دار تسليم و توکل نيست، يافتن قوانينی است که خداوند جهان هستی را بر آنها ساخته است و ديگر آن قوانين است که جهان را اداره می کند.

 

بازگشت به ارزش های ِنخستین و اصیل ِ زردشتی که ما  چه اندازه لازم داریم وارد ِ فرهنگمان کنیم، منظورم مسئوليت مشترک انسان و اهورمزدا در پيروزی نيکی بر بدی است، و بکلی يک فرايافت مدرن است؛ موضوع ِ رستگاری و جانشین کردنش با پویش ِخوشبختی که در قانون اساسی آمریکا آمده است؛ بخش ديگر کتاب است. در ادامه همين بحث ها به سیر دمکراسی و لیبرالیسم در جهان ِغرب و آنچه ما ازآن گرفتیم و بایستی بگیریم می رسد و سرانجام به آنجا که ما بایستی از اين جهان های واپسمانده ای که خود را در آنها گيرانداخته ايم بیرون بيائيم و خود را یک ملت ِ غیر اسلامی و غیرِ خاورمیانه ای و غیر جهان سومی بدانیم. نه اینکه مسلمان نباشیم ــ هرکس دلش خواست می تواند باشد ــ اما بعنوان اسلامی تعريف نشویم. ما ملت ِاسلامی نیستیم، ما ملت ِایران هستیم، ملت ِایران که می تواند بجای خاور ميانه و جهان سوم در جهان ِ اول زندگی کند، اروپائی بشود به مقدار ِزیاد. اساسا بازگشت به تقی زاده است. تقی زاده می گفت ما بایستی روحا و جسما فرنگی بشویم یعنی نظام ارزش ها و شیوۀ زندگیمان را تغییر بدهیم. ما شیوۀ زندگیمان را به مقدار زياد عوض کرده ایم، نظام ِارزش هامان را نیز بایستی تغییر بدهیم. شهادت و عزاداری و روحيه قضا قدری و معامله رياکارانه هر روزی با خدا برای خريد بهشت در عين تباهی سرتاسر زندگی، و حفظ ظاهر دين و فرو رفتن در خرافات و پليدی های فولکلور آخوندی شايسته ملتی نيست که نخستين بار مسئوليت و خودمختاری انسان را کشف کرد و تا آنجا رفت که انسان را همتراز خداوند گذاشت.  

 

روزنه: آقای ِ همایون عزیز،  چقدر از شما ممنونم از اینکه با این صبر و حوصله به پرسش های ِمن پاسخ دادید. سئوال بسیار است، به روزهای آخر انقلا ب و کابینه های بعدی نرسیدیم و همچنین چند و چون ِ نگاه ِ شما به گروه های مخالف ِ رژیم ِ گذشته که فکر می کنم بحث های  بسیار ِمهم و جالبی هستند. شاید در فرصتی دیگر.  یک دنیا از شما سپاسگزارم و با آرزوی موفقیت ِبیشتربرای ِ کتابتان.  

 

Part I <<<<<<<>>>>>>>>Home